Warning
  • JLIB_APPLICATION_ERROR_COMPONENT_NOT_LOADING
  • JLIB_APPLICATION_ERROR_COMPONENT_NOT_LOADING
  • JLIB_APPLICATION_ERROR_COMPONENT_NOT_LOADING
  • Error loading component: com_content, Component not found.
  • Error loading library: joomla, Library not found.
  • Error loading library: joomla, Library not found.
  • Error loading library: joomla, Library not found.
  • Error loading component: com_content, Component not found.
  • Error loading component: com_content, Component not found.

نسل کشی عقیدتی: قیزیلباشان اهل حق ـ میاندواب (قوشاچای) ــ آراز آتــــا، اوغور تکین

مجموعه‌ای که در پیش رو دارید، گزارش اجمالی و مختصر از قیزیلباش اهل حق میاندواب (قوشاچای) می‌باشد که در سال ۱۳۸۳ در منطقه اوچ تپه شهرستان میاندواب مورد هجوم رژیم جمهوری اسلامی ایران قرار گرفتند. در گزارش حاضر به توصیف تلاش حکومت جمهوری اسلامی ایران و نهاد های روحانی ایران جهت قلع و قمع کردن و در تنگنا قرار دادن عده‌ای از جوانان جامعه قیزیلباشان اهل حق که خواستار حقوق اولیه و طبیعی خود می‌بودند، پرداخته شده که در کنار آن مشکلات و دشواری‌های این جامعه و همچنین راه حل‌های پیشنهادی بررسی شده و نیز مراحلی مطرح می‌گردد که حکومت جمهوری اسلامی ایران برای سرکوب جامعه قیزیلباشان اهل حق با روشهای مخرب فرهنگی، عاطفی، ذهنی و فیزیکی انجام داده است. در این نوشته به اختصار از نحوه درگیری و علل آن تا حدودی مطلع می شوید
قربانیان و مصدومین این حادثه:
    1413922326-2سهندعلی محمّدی فرزند بیگ محمد
    فریدون محمّدی فرزند سلطانعلی
    سلطانعلی محمّدی فرزند بیگ محمد
    حسین محمّدی فرزند سلطانعلی
    بخشعلی  محمّدی فرزند بیگ محمد
    فریبرز محمّدی فرزند سلطانعلی
    سیفعلی شیری فرزند محرم
    وحید شیری
    قباد قاسم زاده
    عباداله قاسم زاده فرزند قباد
    مهدی قاسم زاده فرزند قباد
    بهروز قاسم زاده فرزند قباد
    یونس آقایان فرزند ایوب
    بختیار ساعد
    نصرت محمّدی
    کرمعلی محمّدی، بعد از ۱۷ روز شکنجه در تاریخ ۸۲/۲/۳  از زندان آزاد کردند،
    حمید رضا محمّدی
    نصراله قهرمانزاده
    امیر قاسم زاده
    نورعلی کریم زاده،
    ایرج عباسی،
    ناصر عباسی،
    یعقوبعلی عبادی،
    اسماعیل نادرپور،
    کیهان کریم زاده
    شمس اله قربانی
    فردین بختیاری
    عسگر لطفی، عقب ماندگی ذهنی ساکن میاندواب
    یعقوبعلی عبادی، “کارگر نصرت محمّدی، اهل روستاهای شاهیندژ
    روح اله صمدیان (محمّدیان)، “کارگر نصرت محمّدی، اهل روستاهای شاهیندژ
    اسماعیل نادر پور، “کارگر نصرت محمّدی، اهل روستاهای شاهیندژ
    عین الله قاسمی
    مولاقلی محمّدی، فرزند شیر علی اهل روستای گلدانلوی اورمیه
    اهالی روستای اوچ تپه قالا
          شهیدان این حادثه:
    سلطانعلی محمّدی
    فریدون محمّدی
    حسین محمّدی
    سیفعلی شیری
    وحید شیری
    مهدی قاسم زاده
    بهروز قاسم زاده
اعدامیان این حادثه:
    مهدی قاسم زاده
    یونس آقایان (حکم اعدام او صادر شده و در قرنطیه زندان مرکزی اورمیه منتظر اجرای حکم می باشد.)
زندانیان فعلی این حادثه:
    سهندعلی محمّدی
    بخشعلی محمّدی
    عباداله قاسم زاده
    یونس آقایان
مسببین و عاملین این حادثه:
    خامنه ای، رهبر و فرمانده کل قوای جمهوری اسلامی ایران
    ملا حسنی،امام جمعه شهرستان اورمیه و نماینده ولی فقیه در استان آ.غ. از صدا و سیما اقدام به توهین و اهانت به جماعت قیزیلباش اهل حق نمود و این جماعت را خرافه پرست معرفی کرد و اقدام به زدن سبیل تعدادی قیزیلباش اهل حق اورمیه و روستاهای اطراف آن نمود.
    سرتیپ قالیباف، فرمانده نیروهای انتظامی
    اصغریان، امام جمعه میاندوآب
    ملا رضا نوحی، فرمانده پادگان کهریزک اورمیه
    حاجی پور، رئیس اطلاعات میاندواب
    رضا جنگی، همکاری با اطلاعات میاندواب
    حسن عبدی، با اسم مستعار “مصلحی” که قبلا “صدقعلی” نام داشت. این فرد معاونت امنیتی اداره اطلاعات شهرستان میاندوآب میباشد.
نیروهای دولتی سرکوب کننده در این حادثه:
    نیروی انتظامی
    نیروی سپاه
    نیروی بسیجی
    عوامل اطلاعاتی و لباس شحصی
شکنجه گران این حادثه:
    حسن عبدی، معاونت امنیتی اداره اطلاعات شهرستان میاندوآب،
    ستوان دوم بهنام قنبری، از نیروهای حفاظت
   سرهنگ رستم زاده، از مامورین اماکن
    ستوانیکم  ولی امان اللهی، از نیروهای حفاظت
    محمّدی، مامور لباس شخصی و حفاظت نیروی انتظامی
    رسول ابراهیم زاه،  سرباز نیروی حفاظت نیروی انتظامی که بدستور فرماندهان خود قربانیان را شکنجه می داد.
    کریمی، شکنجه گر وزارت اطلاعات میاندواب
    رضایی، رئیس زندان مهاباد
    رجب نجفی، مدیر داخله زندان مرکزی اورمیه
     فردین حنیف کردلر، مسئول حفاظت و اطلاعات زندان مرکزی اورمیه
    داریوش بخشی، مسئول اندرزگاه ش.۳ رندان اورمیه که حالا مدیر داخلی زندان سلماس شده است.
    احمد سهرابی، مسئول بازرسی زندان اورمیه
    اکبر پیشه ور ، افسر نگهبان وقت زندان اورمیه
    اکبر افشار ، مسئول اندرزگاه بند سیاسی زندان اورمیه
    مراد فتحی، رئیس زندان مرکزی اورمیه
    پیمان خانزاده، مسئول اندرزگاه شماره ۱
    سید عبدالحسین عبادیان رییس ستاد خبری اطلاعات آ.غ.
    بحرینی، رئیس حفاظت زندان مرکزی اورمیه
    امیر کارایی، بازرسی زندان مرکزی اورمیه
    بیرامی زاده مدیر داخله زندان
    باقری، مدیر کل زندان اورمیه
    قاسم زاده، معاون حفاظت مدیر کل زندان اورمیه
    آخوند مطلبی، معاونت فرهنگی زندان اورمیه
    حیدر پسندیده، ،مسئول فرهنگی زندان اورمیه
     محمد زاده، افسر نگهبان زندان اورمیه
    امینی، مسئو ل بهداشت محیط زندان اورمیه
    شاهرخ احمدزاده، معاون زندان اورمیه
    حسن زاده، رییس بازداشتگاه
           وکلاء و قاضی های  خائن این حادثه:
    عباسزاده، قاضی پرونده شعبه دوم دادگاه انقلاب مهاباد
    علیپور، قاضی دادگاه
    پاشاپور، قاضی پرونده شعبه ۷دادگاه عمومی میاندوآب
    درویشی قاضی شعبه یک دادگاه انقلاب اورمیه
    …..،رئیس شعبه ۱۰۳ دادگاه عمومی میانداب
    دادستان آقای رضایی
سلاحها و نجهیزات بکار رفته در این حادثه:
    آرپی چی ۷
    خمپاره های اشک آور
    توپ ۱۰۶ م.م.
    مسلسل
    ژ-۳
    کلاشینکف
    نارنجک
    جرثقیل
    نردبان آتش نشانی
    دوربین فیلمبرداری
    لودرها،
    بلدوزر،
    خلاصه اتهامات وارده به متهمان پرونده
     با توجه به محتویات پرونده از مجموع اوراق و پیرو گزارش شعبه ۲۷ دیوانعالی کشور شش اتهام در مورد متهمین مطرح است:
    انتشار اعلامیه های توهین آمیز
    انتشار عقاید ارتداد آور و کفر آمیز
    توهین به مقام معظم رهبری
    تمرّد در مقابل نیروهای انتظامی
    نگهداری اسلحه ناریه غیر مجاز و استفاده از آن
    اقدام مسلحانه علیه نظام جمهوری اسلامی ایران (محاربه)
زمان شروع حمله:
ساعت ۲٫۳۰ بعد از ظهر ۱/۷/۱۳۸۳ (۲۳٫۰۹٫۲۰۰۴)
مکان وقوع حادثه:
روستای اوچ تپه شهرستان میاندواب (قوشاچای) استان آذربایجان شرقی
ضررهایی مالی  قربانیان این حادثه:
           طی این حادثه علاوه بر اینکه ضررهای کلی و جزیی به یعضی خانه های  روستای اوچ تپه وارد آمد، نیروهای دولتی گاوداری های سلطانعلی محمدی و نصرت محمدی را بشرح زیر کلا منهدم نمودند:
           نیروهای دولتی در روز حادثه، قبل از هر چیزی گاوداری سلطانعلی محمدی را فورا محاصره و از هرطرف شروع به تیراندازی به دامداری کردند. نیروهای دولتی همچنین شروع به آتش زدن ذخیره علوفه و ساختمانها و انبار علوفه ها و دستگاه کنسانتره سازی و نیز شیر دوشی صنعتی گرانقیمت  نصرت محمدی نمودند که در اثر حرارت آهن سقفها خم شده و منجر به ویرانی ۹۰ درصدی گاوداری شده بود و نیز نزدیک به ۳۰ راس گاو نیز تیر خلاص زده بودند. اکثر گاوهای آبستن را سقط جنین کرده بودند و همه آنها بدون آب و علف مانده بودند. در کل خسارت وارده به کارخانه شیر پاستوریزه و دو گاوداری و کارگاه استیل کاری نزدیک به چند میلیارد تومان برآورد شده است. بعدها فهمیدم که در اثر تجمع جسد گاوها در گاوداری بوی تعفن منطقه را گرفته بود و آنجا را به پادگان نظامی تبدیل کرده بودند. لودرهایی نیز برای خراب کردن آنجا آورده بودند. همچنین در گاوداری سلطانعلی کلیه کارگاههای جوشکاری و ساختمانها را باخاک یکسان کرده بودند و با بلدوزر باغهای اطراف را با خاک یکسان کرده بودند و نیز دیوارهای اطراف را هر ۲۰ متر به ۲۰ متر  در حدود ۵ مترش را خراب کرده و تل شن ریخته و سیم خاردار کشیده و به یک پادگان نظامی تبدیل کرده بودند. بنا به اظهار منابع آگاه دو ماه بعد گاوهای اصیل گاوداری را به گاوداری امام جمعه اورمیه (حسنی) منتقل کرده بودند.
همچنین ماشین سمند نصرت را که در داخل گاوداری خودش پارک شده بود، بعد از غارت و چپاول موبایل و مبلغ  صدو سی و هشت میلیون ریال معادل ۱۳٫۸۰۰٫۰۰۰ تومان پول نقد او، با آرپی چی ۷ منفجر کرده بودند و حتی به موبایل او نیز رحم نکرده و به حساب او به کشورهای خارج و جاهای دیگر زنگ زده بودند که الان هم پرینت آن همراه با قبض نه میلیون و هشتصد هزار ریال معادل ۹۸۰٫۰۰۰ تومان آن موجود می باشد. آنها از دزدیدن کفش و قطعات کارگاه استیل کاری گرفته تا دزدیدن برگه های چکهای سلطانعلی محمّدی از زیر تشک او و خرج کردن آنها بعدا معلوم شد و الان پرونده آن موجود است، کوتاهی نکردند. حتی دستگاههای کارخانه شیر پاستوریزه را که در آن حوالی بود، منفجر کرده و ساختمانهای آن را با آرپی چی ۷ منفجر کرده بودند.
چکیده
مجموعه ای که در پیش رو دارید، گزارش اجمالی و مختصر از قیزیلباش اهل حق میاندواب (قوشاچای) می باشد که در سال ۱۳۸۳ در منطقه اوچ تپه شهرستان میاندواب مورد هجوم رژیم  جمهوری اسلامی ایران قرار گرفتند. در گزارش حاضر به توصیف تلاش حکومت جمهوری اسلامی ایران و نهاد های روحانی ایران جهت قلع و قمع کردن و در تنگنا قرار دادن عده ای از جوانان جامعه قیزیلباشان اهل حق که خواستار حقوق اولیه و طبیعی خود می بودند، پرداخته شده که در کنار آن مشکلات و دشواری های این جامعه و همچنین راه حل های پیشنهادی بررسی شده و نیز مراحلی مطرح می گردد که حکومت جمهوری اسلامی ایران برای سرکوب جامعه قیزیلباشان اهل حق با روشهای مخرب فرهنگی، عاطفی، ذهنی و فیزیکی انجام داده است. در این نوشته به اختصار از نحوه درگیری و علل آن تا حدودی مطلع می شوید:
درگیری که با حمله نیروهای چند هزار نفری تحت فرمان مستقیم فرماندهی نیروهای انتظامی سرتیپ قالیباف[۱] و فتوای شخص رهبر و فرمانده کل قوای حکومت ایران و با اطلاع و همکاری نیروهای بسیجی و  همچنین عوامل اطلاعاتی زیر نظر وزیر اطلاعات وقت صورت می گیرد. مجموعه ای از نیروهای مسلح و سیاسی و غیره که روی هم رفته شورای امنیت ملی کشور را تشکیل می دهند، اقدام به ریشه کنی و کشتار جمعی چند خانواده  قیزیلباش اهل حق[۲] که نمونه ای از مظلومیت چندین ساله تمامی قیزیلباش اهل حق بودند، کردند و محل کار و امرار و معاش آنها را (گاوداری) با آن وضع وحشتناک و باور نکردنی و ظلمهای دیگر که انجام گرفت، ویران نمودند. در اصل اقدامات غیرمنطقی دولت در قبال این چمد نفر، انسان را به این فکر می اندازد که آیا نیروهای به اصطلاح انتظامی، انسان بودند و یا جانوارانی به شکل انسان؟ چرا که آنها حتی به گاوهای گاوداری همسایه ها هم رحم نکردند و آنها را به گلوله بستند. ذکر این نکته خالی از لطف نیست که دفاع از حقوق اولیه حیاتی و حراست از امنیت عمومی و دفاع برای حفظ آرمانهای اصیل و معنوی؛ بطور کلی دفاع مشروع، حماسه بزرگ زندگی است و شور بودن و شعور چگونه ماندن است و مصداق آن نوعی جنگ است که به حق حماسه زندگی باید خواند.
شرح وقایع[۳]
در مرداد ۷۹ “حسین محمّدی” به خدمت سربازی میرود و بعداز تقسیم به پادگان کهریزک اورمیه می افتد. یک ماهی به خدمت خود ادامه داده بود که فرمانده پادگان عوض میشود و بدست ملایی بنام “ملا نوحی” می افتد. وی در سخنرانیهای خود می گوید که “شما باید سبیلهایتان را بزنید و الا من خودم میزنم.” و شروع به اهانت به جماعت اهل حق می کند که متاسفانه بجز “حسین محمّدی” همه اهل حقها زیر فشار روحی و از ترس، سبیلشان را میزنند. یکی از درجه داران برای خاموش کردن غائله، ۲ روز مرخصی به حسین میدهد. حسین بخانه می آید و موضوع را با پدرش “سلطانعلی محمّدی[۴]” در میان می گذارد.   
آقای سلطانعلی” نیز در نامه ای خطاب به سرهنگ از عقاید قیزیلباشان اهل حق مینویسد و و با توجه به آیات قرآن و نهج البلاغه نشان می دهد که در دین اجباری نیست. ولی سرهنگ خاطی باخواندن محتوای داخل آن می گوید “قرآن راست می گوید ولی من با قرآن کاری ندارم و این آئین نامه رهبری هست. تو باید سیبیلهایت را بزنی.” و از همان تربیون باز شروع به توهین و افتراء به جماعت اهل حق میکند و  موقعی که با جوابهای منطقی “حسین محمّدی” مواجه می شود، بیشتر عصبانی شده و اعلام می دارد که “حتی خون اینها مباح است و اینها بودند که در صدر اسلام شیعه و سنی را بوجود آوردند.” و به سنی های آنجا میگوید که “او را بکشید. من جوابش را میدهم. چون برای اینها قصاص وجود ندارد.” و حسین نیز از یکی از افسران ۲۴ ساعت مرخصی گرفته و به خانه می آید. پدرش سلطانعلی با شنیدن ماجرا دیگر مانع رفتن حسین به خدمت سربازی میشود. بعلت نبودن امنیت جانی، طی مراحلی، نامه های جداگانه به فرماندهی نیروی انتظامی آ. غ. می نویسد و آنها را در جریان می گذارد. بعد این موضوع در شهریور ۸۲ به فرماندهی انتظامی آ.ش. و استانداری آ.ش. می روند و ایشان را نیز در جریان می گذارند و خواهان معذرت خواهی فرمانده خاطی را میشوند و خواستار اتخاذ تدابیری برای سربازان قیزیلباشان اهل حق و امنیت جانی و عقیدتی برای آنها میشوند. آنها نیز اعلام کردند “حق با شماست. درقبال شما خیلی ظلم میشود. ولی ما کاره ای نیستیم و شما باید  از وزارت کشور اقدامات لازم را انجام دهید.“
مهدی قاسم زاده در خاطرات خود می نویسد: ما نیز در همان ماه به وزارت کشور و کمیسیون اصل ۱۰ مجلس نامه نوشتیم و همچنین به وزارت کشور رفتیم و با معاونت امنیتی وقت گفتگو کردیم که آخرش به ما رو کرد و گفت: “می دانم حق با شماست، ولی از دست ما کاری بر نمی آید. می بینید که در مملکتی که رئیس جمهور آن بیست میلیون رای پشتوانه دارد، وقتی می خواهد حرفی بزند، رهبر توی دهنش میزند و ساکتش می کند. یعنی از او هم کاری بر نمی آید. در این مملکت همه کاره رهبر است. بروید و حقتان را از او بگیرید.” ما نیز به ناچار مکتوبی کاملا محترمانه به رهیری مرقوم داشتیم که در آن به روایت ماجرا و ظلمهای دیگری که به قیزیلباشان اهل حق شده و میشود، اشاره کرده و خواستار صدور بخشنامه ای در مورد مصونیت قیزیلباشان اهل حقها از توهین و اهانت در پادگانها و کل کشور شدیم که متاسفانه با بی مهری شدید روبرو شدیم. رسید این نامه موجود میباشد:
  بخشی از نامه سلطانعلی محمّدی به رهبری
بنده سلطانعلی محمّدی پدر حسین محمّدی هستم. فرزند بنده مدتی است که در مرکز آموزش نیروی انتظامی امام سجاد (ع) اورمیه مشغول انجام وظیفه سربازی می باشد. ایشان در اوایل خدمت و زیر نظر فرماندهی قبلی بدون مشکل انجام وظیفه نموده است. ولی اخیرا و تحت فرماندهی جدید این مرکز با مشکلاتی مواجه گردیده است
تهدید و ارعاب و کشاندن اغلب بزرگان و یا افراد این سلسله را به مراکز اطلاعاتی و یا ورود ماموران مسلح دولتی به منازل و اقدام به زدن سبیل آنها که در سالهای گذشته روی داده یا عدم استخدام جوانان قیزیلباشان اهل حق در ادارات دولتی بجز در شرایط خاص و یا بازنشستگی پیش از موعد کارمندان و توهین و تحقیر جماعت قیزیلباشان اهل حق توسط فیلم سازان و دادن جانی ترین نقشها به افراد با سبیل و پخش اینگونه فیلمها از رسانه های جمعی و در سیمای تلویزیون و بدبین کردن افکار عمومی نسبت به جماعت قیزیلباشان اهل حق آنهم با بودجه عمومی عین تبعیض نژادی نیست؟
بنده به اولادم توصیه کرده ام تا تعیین تکلیف از مراجع زیربط به خدمت خود ادامه دهد. اما ادامه این وظیفه مهم منوط به حل فوری مواردی است که به آنها اشاره می شود:
    رسیدگی فوری به این مساله از طرف دست اندرکاران و حل این معضل بطوری که کلیه قیزیلباشان اهل حق و اولاد بنده در این کشور از هر نظر بالاخص دینی و عقیدتی احساس امنیت کامل نمایند.
    حضور فرمانده فعلی آن مرکز آموزشی در پشت همان تریبونی که از طریق آن اقدام به تجاوز به حیثیت و شخصیت معنوی و اجتماعی جماعت اهل حق نموده است و پس گرفتن رسمی گفته های خود و عذر خواهی رسمی از عموم جماعت اهل حق.
    تصویب لایحه ای در هیئت دولت و ارائه آن به مجلس شورای اسلامی مبنی بر به رسمیت شناختن مقدسات و حق و حقوق جماعت میلیونی این سلسله و پایان دادن محض به تبعیض و تحقیر و تهدید و تحمیل از جمله این موارد است.
بدیهی است در غیر اینصورت بنده ناچارا ضمن اینکه در مقابل توهین به مقدساتم، اقدام مقابله به مثل را برای خودم محفوظ و حق قانونی خود می دانم و از طرف دیگر ادامه خدمت اولادم تحت فرماندهی چنین شخصی و با این شرایط امکان پذیر نخواهد بود. لازم به توضیح است برای حل موارد مذکور مطمئنا بیش از چند روز فرصت لازم نخواهد بود و بنده منتظر آن خواهم بود. بنده یک جان به امانت دارم و در صورت لزوم هر آن آماده ام آن را فدای مقدسات و باورهای دینی یم بنمایم./       
« والسلام»
سلطانعلی محمّدی
رونوشت به:
    کمیسیون اصل ۹۰ مجلس شورای اسلامی    
    وزارت کشور                
    فرماندهی نیروی انتظامی جمهوری اسلامی
    استانداری آذربایجان غربی
    فرمانداری شهرستان میاندوآب
    فرماندهی نیروی انتظامی منطقه
         بعد از نوشتن این نامه و نامه دیگر به فرمانداری شهرستان میاندوآب در مورخه ۲۶/۱۲/۸۲، جو منطقه کاملا برای این افراد عوض شده و احساس می کنند که بصورت نامحسوس تحت تعقیب و کنترل شدید قرار دارند. نیروهای لباس شخصی دوستان ما سلطانعلی و سیفعلی را تعقیب کرده و با نشان دادن اسلحه، سعی در کشاندن آنها به جاهای خلوت می کنند که البته موفق نشدند و آنها خود را به گاوداری می رسانند. در همین مواقع بود که سلطانعلی تصمیم گرفت، کتابش را منتشر نماید.[۵] بخاطر همین تقریبا در دی ماه ۸۲ به دنبال مجوز آن رفتیم، ولی نه تنها اجازه انتشار ندادند، بلکه پیغامهایی دریافت کردیم مبنی بر اینکه شما را سالم نمی گذاریم. باید از این کشور بروید. شما از رهبر حق و حقوق می خواهید و می خواهید قیزیلباشان اهل حق را رواج دهید و کتاب چاپ کنید. در حالیکه هدفمان از چاپ کتاب شناساندن قیزیلباشان اهل حق برای جلوگیری از توهین و اهانت به قیزیلباشان اهل حق و تبلیغات سوء که بر علیه ما براه انداخته بودند.         
    در تاریخ ۸۳/۱/۱۷ کرمعلی محمدی بدستور حاجی پور (رئیس اطلاعات میاندواب) بدست عوامل اطلاعاتی برای تضعیف روحیه ما ربوده شد و در تاریخ ۸۲/۲/۳  او را از زندان آزاد کردند.
    روز چهارشنبه ۸۳/۱/۲۶ نامه ای از رهبر خویش حضرت آقا نظام (رهبر دینی آتش بیگی های قیزیلباش اهل حق که یکی از ۱۱ خاندان این دین می باشد.) دریافت کردیم که متن آن دقیقا در یادم نیست ولی نامه ها تحت فشار رژیم بما نوشته می شد و منظور از نامه این بود که:
مگذارید تظلم خواهی شما را به مسائل حاشیه ای بکشاند. همواره از طرح معقول منطقی و قانونی تظلم خواهی خویش را ابراز دارید  و خودتان را معرفی کنید.“
صبح روز پنجشنبه ۸۳/۱/۲۷ پنج نفرکه اسمشان زیر اعلامیه ها که قبلا پخش شده بودند، سلطانعلی، سهندعلی، سیفعلی، فریدون و حسین را تحویل زندان دادند. قاضی اعلام کرد که “اطلاعات اینها را خواسته و باید تا ۴۸ ساعت به اطلاعات بروند.” بعد آنان را به زندان بردند. عصر همان روز نیروهای اطلاعاتی به منازل و دامداری هجوم آوردند و بخشعلی را که داخل دامداری بود، گرفته و آنقدر زده بودند که سرش و دنده هایش شکسته بود و می گفتند که جای سلاح ها را باید بگوئی.
روز یکشنبه  ۸۳/۳/۳ بعد از ۳۸ روز سلطانعلی، سیفعلی، سهندعلی، فریدون و حسین با قرار وثیقه از زندان ازاد شدند
در تاریخ ۲۸/۳/۸۳ سلطانعلی نامه ای به اداره اطلاعات نوشته بود و جریانات اخیر و قول و قرارها را یادآوری کرده بود. از جمله: بازداشتهای طولانی و غیر موجه برادرانم و فرزندم و توهین به مقدسات آنها،ربودن کاملا بیگناهانه و تعمدی و غیر قانونی برادرم کرمعلی و دستگیری برادرم نصرت الله محمّدی و آزارهای روحی و روانی وارده بر اعضای خانواده آنها و پرونده سازی بر علیه آنها بدون ارائه مدرک و اشاره مشخص به موارد جرم و عدم تفهیم اتهام، بازرسی غیر قانونی از منازل نصرت الله و حمیدرضا محمّدی، کتک کاری برادرم بخشعلی و وحید شیری با روش غیر انسانی در حین بازرسی از منزل و گاوداری و بی حرمتی به مقدسات و توهین آشکار و دست اندازی به سبیل بخشعلی محمّدی توسط یکی از افراد، توهین به مقدسات برادرم فریدون محمّدی در حین بازجویی، تصرف اجباری تابلویی که مقدسات ما بر روی آن نوشته شده و عدم تحویل آن طی مذاکرات اخیری که با مسئولین مربوطه منطقه ای داشتیم، این در حالیست که ابراز عقیده و بیان حق مسلم و قانونی ماست و ناقض قوانین الهی و کشوری و بین المللی نمی باشد و … اینها جزئی از موارد نقض حقوق انسانی بود که طی روزها و هفته های اخیر ما با آن مواجه بودیم.
          در تاریخ ۸۳/۶/۳۱ سلطانعلی و بقیه اخطاریه از دادگاه دریافت می کنند و همگی به دادگاه می روند. در آنجا ضمن اینکه مامورین دستشان باز بود می توانستند در آنجا همه را دسته جمعی دستگیر کنند و مرا در اطلاعات ولی آخر سر گفته بودند که بروید دامداری می آییم آنجا تسویه حساب می کنیم. قاضی پرونده شعبه ۷دادگاه عمومی میاندوآب (پاشاپور) به سلطانعلی گفته بود که “همین الان از من خواسته اند و حکم غارت و کشتار شما را صادر کرده ام و می خواهند بیایند مثل بهائی ها بر اموالتان آتش بزنند. زنانتان را طلاق بدهند و اموال تان را مصادره کنند و خود منهم این حکم را داده ام و در این شهر نمی مانم و میروم.”
        روز حمله نیروهای دولتی به ما
        تاریخ ۸۳/۷/۱ حوالی ظهربود. اهالی روستا گاهگاهی سر می زدند و از روی کنجکاوی جویای حال می شدند. درهمین حوالی بود که “یونس آقایان” وارد دامداری شد. سراغ عباداله قاسم زاده را گرفت. چون برای او کار می کرد. گفتیم: “یونس بلندشو، برو. الان احتمال حمله وجود دارد. تو هم اینجا گیر می افتی.” گفت: “اینها شش ماه است که می خواهند حمله کنند، دروغ است. تازه اینها روز روشن حمله نمی کنند، یک کمی با شما صحبت می کنم و میروم.” در این موقع بود که بهروز و وحید که در بالای دو طبقه نهار می خوردند، فریاد زدند: “آمدند! آمدند! همه جا را گرفتند.” بله بالاخره آمدند و قبل از هر چیزی دامداری را فورا محاصره و از هرطرف شروع به تیراندازی به دامداری کردند. تا آمدیم بجنبیم، دیدیم در محاصره هستیم. وقتی همه جمع شدیم جلوی دفتر مدیریت، من هنوز داشتم داخل دفتر غذا می خوردم. یک دفعه یک گلوله آرپی چی به دو طبقه اصابت کرد. سلطانعلی گفت: “مهدی بیا بیرون، محاصره شدیم.” وقتی آمدم بیرون، دیدم یونس هم داخل دامداری مانده. در را باز کردیم در جاده یک نفر فیلمبردار با پنج شش نفرسرباز دیدیم. سیفعلی داد زد: “فرارکنید والا کشته خواهید شد.” آنها هم بطرف روستا فرار کردند و منهم پشت سر آنها خارج شدم و دیگر چیزی نفهمیدم. یکدفعه دیدم زمین خوردم. فکر کردم پام پیچ خورده. خواستم بلند شوم، پایم پیچ خورد، رفت. آنطرف نگاه کردم دیدم از قسمت ران پای راستم مورد اصابت گلوله قرارگرفته، بخاطر همین سیفعلی سلطانعلی و فریدون و حسین بطرف جاده رفته و بسوی نیروهای وحشی آتش گشودند. بعد از اینکه مرا روی تخت داخل دفتر گذاشتند، بهروز هم پای مرا بست ولی من خیلی بی تابی میکردم و بعدا گفتم: “مرا بگذارید و بروید. آنها مرا به بیمارستان می برند.”  ناگفته نماند در عرض نیم ساعت آنجا را تبدیل به جهنم؛ جهنم که چه عرض کنم جهنم را ندیدم ولی اینجا را دیدم. همه جا را به خمپاره و آرپی چی بسته بودند و از دیوارهای دامداری بالا می آمدند.
وقتی کمی آرام شدند، از گاوداری همسایه هم صدایشان را می شنیدم. لازم به ذکر است که در کنار گاوداری ما، یعنی در گاوداری نصرت، نصرت با کارگرهایش کارمی کرد که کارگرهایش بعدا زیر شکنجه نیروی انتظامی و نیروی بسیجی به سلول برده شدند. یکی از مامورین نصرت را می زد که دیگری به او گفت که او نصرت است. او را نزند. به همدیگرفحش میدادند. به ساعت نگاه کردم. موقعی که حمله شروع شد ساعت ۲٫۳۰ بعد از ظهر بود. وقتی من زخمی شدم، ساعت ۲٫۴۰ بعد از ظهر شده بود و ساعت ۴ بعد از ظهر بود که دوباره خمپاره و آرپی چی ۷ و توپ ۱۰۶ م.م. شدت گرفت. البته صدای مسلسل و ژ-۳ و کلاشینکف و نارنجک بجای خود بماند. البته منهم بعضی مواقع از هوش میرفتم و گاهی با صدای خمپاره از خواب بیدارمیشدم. بالاخره ساعت ۵٫۵۰ بعد از ظهر، نیروها وارد گاوداری شدند.
شکنجه ها آغاز می شود
من اصلا فکر نمی کردم کسی از بین آنهمه آتش جان سالم ببرد. شروع به تیراندازی به دفتر و انداختن نارنجک به اتاق بغلی من کردند. تیرها از ۱۰سانتی کمر من که داراز کشیده بودم و بالای سرم به دیوار اصابت میکرد و بالاخره مرا پیدا کردند. و ای کاش که پیدا نمی کردند. مثل کفتار به جانم افتادند و چه عرض کنم، چشمتان بد نبیند. با پوتین به سرم ضربه زدند و من وقتی تکان خوردم، گفتند: “زنده است.” بعد با پوتین روی زخمم ضربه ای وارد کردند و فورا پایم را که بهروز بسته بود، باز کردند و خونریزی شروع شد. با قنداق اسلحه به جانم افتادند. از طرف چپ سرم کاسه سرم را شکستند. یکی از آنها لوله کلاش را در دهانم فرو برده و می گفت: “بزنم.” من هم با ابروان خود اشاره کردم “بله.” چشمانم که نمی دید، یکبارفقط برگشتم، نگاه کنم، گفتند: “فلان فلان شده… میخواهد قیافه هایمان را به یاد داشته باشد.” دیگر از دهانم به طرف داخل خونریزی شروع شد. روی چشمانم پر از تف دهان آنها بود. پایم را از روی تخت به پایین می انداختند چشمهایم پر از تف و آب دهن آنها بود، فقط از درون ناله و زاری می کردم و نمی توانستم حرف بزنم. زبانم کوچکم ازشدت فشار لوله تفنگ پاره شده و بیهوش شدم. دوباره بر اثر ضربه پوتین و کلاش به سینه ام به هوش آمدم. در موقع انداختن پایم به زمین که ازهم جداشده بود، صدایی شبیه شکستن چوب را شنیدم که استخوانها بهم میخوردند. بازوانم را ازکار انداخته بودند. دیگر نمی توانستم دستانم را جلوی چشمانم بگیرم. پایم را از جایی که شکسته بود، بسوی سرم پرت کردند و پایم روی سینه ام افتاده بود. دیگر نمی توانستم پایم را درست کنم. پایم را ازجایی که شکسته بود، مثل پارچه اینطرف و آنطرف می انداختند. این شکنجه ها همراه با توهین و فحاشی به دین و ناموس و شرف و حیثیت همراه بود، طوری فحشهای عجیبی میدادند که من در عمرم نشنیده بودم. حتی به دستگاه تناسلی ام آسیب رسیده بود. فقط شنیدم می گفتند: “لااقل بزنید عقیمش بکنید. این را دولت آزاد خواهد کرد.” مثل لاشخور به جانم افتاده بودند. البته دو نفر از آنها که در نگاهی گذرا به چشمم خوردند، یکی “ستوان دوم بهنام قنبری” از نیروهای حفاظت و دیگری “سرهنگ تمام رستم زاده” از مامورین اماکن بودند که بمن می خندیدند و شکنجه ام می کردند. بعد از مدتی “سرتیپ گراوند” فرماندهی آ. غ. وارد شد. باسر بمن اشاره و پرسید: “به گلو و سر او چی شده؟” گفتند: “جناب، گلوله اصابت کرده.” در حالیکه همه اش در اثر شکنجه بود. بعد “سرتیپ گراوند” گفت: “مواظب باشید نمیرد. با او کاری نداشته باشید، اطلاعاتش به درد ما می خورد.” وقتی او خارج شد، یکی از لاشخورها که بشدت عصبی شده بود، با پوتین ضربه محکمی بسرم زد و من بیهوش شدم.
یکبار داخل پتو که به آمبولانس میگذاشتند، به هوش آمدم. آنهم در اثر برخورد پایم به درب که از پتو بیرون افتاده بود و آن را به داخل پتو انداختند. وقتی مرا وارد بیمارستان عباسی میاندوآب کردند، لاشخورهای جدیدی بطرفم هجوم آوردند و مرا در قسمت اورژانس روی تخت خواباندند و شروع به شکنجه و فحاشی نمودند. هر کسی می آمد با مشت و با پوتین بر روی سر و پایم می زد و بر صورتم تف می انداخت. دیگر چشمانم نمی دید.  از سر تا پای بدنم دوباره شروع به خونریزی کرد. بطوریکه فکر کنم در حول و حوش ۲ ساعت شکنجه ای کردند ۳ بار مرا پانسمان نمودند
وقتی مرا به رادیولوژی می بردند، پرستار چشمانم را پاک کرد تا ببینم. درسالن  امام جمعه را دیدم. من اشاره به رد شکنجه های بدنم نمودم. امام جمعه میاندوآب “اصغریان” بمن ریش خند زد و بعد جلوی چشم او دوباره مرا زدند که چرا شکایت ما را به امام جمعه می کنی؟ و وی نیز همچنان بمن می خندید. دکتر متخصص ارتوپدی بخاطر ضربه ای که بر سرم وارد شده و سبب شکاف در سرم شده بود را تشخیص ضربه مغزی داده و درخواست اعزام به اورمیه را نوشته بود. بعد دوباره مرا به اورژانس انتقال دادند در این موقع شنیدم که گفتند: “حاجی دارد می آید.” وی بازنشسته اطلاعات بود. در آن موقع می توانستم ببینم مردی با موهای سفید که مثل کرگدن هیکل درشتی داشت، با پنجه خود ضربه عمودی بربینی ام وارد کرد که من بیهوش شدم. لازم بذکر است وقتی من بیهوش می شدم، پایم  را به زمین می انداختند و من از شدت درد به هوش می آمدم. وقتی دستهای من بی حرکت بود، اقدام به هتاکی و کندن سبیلهای من می کرد و یا اقدام به فحاشی به اساس و کیان و عقیده و ناموس من می کرد.
مرا تحویل یک افسر چاق ۵۰ ساله و سرکچل که اسمش فکر می کنم “ولی امان اللهی” و یا شبیه آن با درجه ستوانیکم بود، دادند و سرتیپ گراوند به وی گفت: “نگذار شکنجه اش بکنند. (در اصل این نوعی دستور به شکنجه بود) اطلاعاتش به دردمان می خورد.”
علیرغم اینها، آن مرد اطلاعاتی پیرمرد، از من دست بردار نبود. دوباره و سه باره به سراغم آمد و شروع به شکنجه من می کرد. نزدیکی های ۴ بامداد مرا با آمبولانس به اورمیه اعزام کردند. البته فکر می کنم دکتران و پرستاران در اعزام من به اورمیه و رهایی از آن جهنم، نقش بسزایی داشتند. در بین راه نیز همان ستوان یکم از من دست بردار نبود. دستهایم را به میله ها دستبد زده بود و پای چپم را با پابند به میله زیر صندلی بسته بود و پای راستم که تیر خورده بود را به اینطرف و آنطرف پرت می کرد. وقتی نفس می کشیدم، بعلت جمع شدن خون در گلو با صدای خرخر نفس می کشیدم و او فکر می کرد من می خوابم. بخاطر همین میله بالای سرش را میگرفت و با جفت پا بر روی پایم می زد و می گفت: “پایت را نگه دار، تا به این طرف نیاید.” ولی من هیچ کنترلی روی پایم نداشتم. بالاخره هرچه بگویم، قطره ای از دریاست.
باری! به بیمارستان مطهری اورمیه رسیدیم و مرا تحویل یگان امداد شهرستان اورمیه دادند بمحض بستری در بخش، فورا یک مامور لباس شخصی بعدها فهمیدم اسم او “محمّدی” و از حفاظت نیروهای انتظامی میباشد، وارد شد و از من شروع به بازجوئی کرد. ولی من نمی توانستم حرف بزنم. وی با مشت به سینه ام می کوبید و می گفت: “ناز نکن. باید حرف بزنی.” در  اثر ضربه مشت وی، من سرفه ای می کردم و همراه سرفه خون از گلویم به بیرون پرت می شد که در این هنگام، همه پزشکان و مامورین از ترس خونی شدن از اطرافم پراکنده می شدند. بعد پرستاری دو لوله سونداز در دو سوراخ بینی یم وارد کرد. زیرا تخشیص دادند که ریه و معده ام پر از خون است و آن لوله ها را برای تخلیه خون گذاشتند. پرستاری که لوله ها را داخل بینی ام میکرد، از قیافه اش معلوم بود که از نیروهای کثیف بسیجی است و طوری به لوله ها فشار آورد که از درد بخود پیچیدم. او نیز با چشمانش کم مانده بود مرا بخورد. خلاصه بعداز چند ساعت، برای جلوگیری از ناله و زاری به دستور همان افسر حفاظت “محمّدی” مرتبا آمپول مرفین تزریق می کردند تا بتوانم حرف بزنم. البته شبیه آمپول مرفین بود. چون وقتی آمپولها را می زدند، من گیج و منگ می شدم. متاسفانه بازجوئی ها یادم نمی آید. فقط روزهای بعد آنهم، کشیدن کروکی زمینها و گاوداری و اطراف روستا یادم می آید.
در تاریخ ۸۳/۷/۷، عصر آنروز ساعت ۸ شب  بعد ۸ روز پای مرا عمل کردند و پلاتین گذاشتند.
در تاریخ ۸۳/۷/۱۴ مرا به حفاظت اطلاعات نیروی انتظامی ۹ پله بردند. در آنجا فهمیدم که نصرت و پدرم در سلولهای انفرادی آنجا هستند. بعد برای شست و شوی من و نیز خالی کردن کیسه سوندم، پدرم را آوردند. وقتی چشمم به پدرم ۷۵ساله ام افتاد، حتی نگذاشتند با هم حرف بزنیم و همدیگر را در آغوش بکشیم. فقط دورادور صورت معصوم و پیر و زخمی و باد کرده و ورم کرده اش را دیدم و نیز کبود شدن پشت گردنش را دیدم. فردای آنروز، نصرت را پیش من آوردند، تا بمن رسیدگی کند. در  آن موقع توانستنم کمی با نصرت صحبت کنم. البته نصرت با خواهش و تمنا از آنها خواست که مدتی پیش من بماند و آنها نیز قبول کردند. البته بعدها فهمیدم که در سلول من میکروفن وجود داشت و برای همین با ماندن نصرت مخالفت نکردند. از نصرت در مورد حوادث و علل دستگیریش پرسیدم.
سرگذشت پدرم از زبان خودش:
           حالا بشنوید احوالات پدرم را از زبان خودش که بعداز دو ماه وقتی من در اثر تجویز قرص و دارو آرام شدم، پدرم حوادث آن روز را برایم چنین حکایت می کرد:
در خانه دراز کشیده بودم. وقتی صدای انفجار و گلوله ها را شنیدم، بغض گلویم را گرفت. به تمثال آقا پناه بردم و زیارتش کردم. اشک در چشمانم جمع شده بود. با گریه و زاری به آقا التماس می کردم. مولا جان بالاخره کار خودشان را کردند و بچه هایم را قتل عام می کنند. بعد از یک ساعت دیدم، تمام در و دیوار پر از مامور است. از پشت بام آر پی چی و مسلسل به طرف خانه نشانه گرفته بودند و تمام آذوقه و یونجه و انبار کاه را به گلوله بستند. شنیدم که بیکدیگر می گفتند: شاید زیر کاهها مخفی شده باشند. خیلی وحشت زده و ترسیده بودم. تا بخود آمدم، به بیرون رفته و با عصبانبت فریاد زدم: لامذهبها، بچه هایم را قتل و عام کرد، دیگر از جان ما چه می خواهید؟ در این موقع مامورهای لباس شخصی و درجه دار مرا به باد مشت و لگد گرفتند. یک سرهنگ پیری وارد معرکه شد و مرا از آنها دور کرد و به آرامی گفت که عمو جان کاری با تو نداریم. فقط باید  یک بازجوئی کوتاه از شما داشته باشیم و بدین ترتیب، مرا سوار یک پیکان سفید کردند که سه نفر لباس شخصی سوار آن بودند. بعد از دور شدن از روستا، یکی از آنها مرا به زیر صندلی فشار داد و با قنداق تپانچه به سرم و پشت گردنم می زد که الان هم کبودی پشت گردنم و ورم آن بخاطر آن است. مرا به سلول بردند، پیش نصرت و دیگر بر و بچه هایی که در این جریان دستگیر شده بودند. البته من تنها در یک سلول بودم، با یک پتو که از سرما یخ میزدم. هر چقدر می خواستم که مرا به دستشوئی ببرند، نمی بردند. مثانه ام  باد کرده بود. فقط یکبار مرا به دستشوئی بردند و بعداز چند ثانیه چنان درب را زدند که بصورتم برخورد کرد و من به داخل دستشوئی افتادم.  صورتم زخمی شد که الانم جایش مشخص است. وقتی مرا بعد از بازجوئی به سلول می بردند، یکی از آنها با پوتین محکم به پایم زد. البته دیگری یکی از آنها اعتراض کرد که “آقای رستم زاده، این پیرمرد کاره ای نیست که، بی گناه است.” ولی او با پر رویی برگشت و گفت: “همه کاره این پدر سوخته است. چون این … آنها را بزرگ کرده است.” بعد از چند روز ما را بهمراه بقیه به مهاباد و بعد از مدتی نیز به اورمیه منتقل کردند. در آنجا و  همه جا زیر شکنجه و مشت و لگد بودم و فقط از من می پرسیدند که “چرا پسرانت با دولت مخالف اند؟ و باید جای آنها را بگوئی.” هرچقدر می گفتم: “نمی دانم. درسته آنها را من بزرگ کردم، ولی پسرانم بزرگ و مستقل از من هستند…” قبول نمی کردند. می گفتند: “اگر یکی از آنها فقط مخالف بود، حرف هایت را قبول داشتیم. ولی همه پسرانت مخالفند. پس تو بی نقش هم نیستی.”
    بیاد دارم که بازجو در حین بازجویی به پدرم می گفت که “ما تو را آزاد می کنیم، بشرطی که آنها را پیدا کنی و بما تحویل دهی.” و پدرم یک جواب منطقی داد که بازجو دیگر جوابی نداد. گفت: “وقتی شما با ده هزار نیرو نمی توانید آنهارا پیدا کنید، من پیرمرد چگونه می توانم این کار را بکنم.”
   بالاخره روز ۸۳/۹/۲۸ او را با وعده آزادی، به زندان مهاباد منتقل کردند. پدرم بعد از سپری کردن ۱۰ روز در زندان مهاباد و با سند ۱۰میلیونی زمین خودش و به قید وثیقه درتاریخ ۸۳/۱۰/۵ از زندان رژیم آزادشد. بعداز پدرم “یونس آقایان” را برای رسیدگی بمن به سلول آوردند که ۱۱ روز با او هم سلولی بودم.
سرگذشت “یونس آقایان” از زبان خودش:
یونس آقایان” شرح وقایا چنین توصیف می کند:‌
وقتی همه جا را محاصره کردند و تو نیز زخمی شدی، چند تا گلوله اشک آور شلیک کردند و امانمان را بریدند. سلطانعلی گفت: “این لاشخور ها می خواهند ما را زنده دستگیر کنند.  بنابراین باید از دامداری خارج بشویم.” بنابراین از ضلع غربی دامداری خواستیم فرار کنیم. اول عباداله از دیوار بالارفت که ماموران تیراندازی کردند. بقیه هم از دیوار بالارفتیم و دیدیم تیراندازی قطع شد. رفتیم به باغ سیفعلی منتظر ماندیم. در آنجا صدای تیراندازی و فرو افتادن تابلوها را می شنیدیم. آنها از ترس اینکه همه جا پر از نیرو بود، خواستند مرا از گروه جدا کنند. نمی خواستند مرا بیشتر درگیر این مسائل نمایند. ولی من با همه اصرار آنها، از جداشدن از آنها خودداری کردم و پیش آنها ماندم. فریدون اصرار می کرد که به روستا برویم و نگذاریم تابلوها را پایین بیاورند. ولی سیفعلی و سلطانعلی مخالفت می کردند و می گفتند: “اگر نزدیک روستا برویم مردم زیان می بینند. باید صبر کنیم. شبها آتش سوختن گاوداری را مشاهده می کردیم. یک روز سلطانعلی می گفت که “آنها به ما پیغام فرستادند که از ایران خارج شوید و هر چقدر پول هم می خواهید می دهیم. ولی ما قبول نکردیم. در ثانی اگر ما از اینجا برویم، هرچه پشت سرمان بگویند، می چسبد. ما اینجا را ترک نمی کنیم. ما به دامداری خودمان برمی گردیم.”
و بالاخره صبح روز ۸۳/۷/۷ به دامداری برگشتیم. در بین راه باز هم هر چه اصرار کردند که از آنها جداشوم، قبول نکردم و مصمم به ماندن شدم. چون من خواسته ناخواسته و بطور ناگهانی وارد ماجرا شده بودم. هر چه می گفتند برگرد، من مخالفت می کردم، چون از جدا شدن هم می ترسیدم.
همه جا پر از ماموران انتظامی و لباس شخصی بود. بالاخره به گاوداری رسیدیم و صبح زود از قسمت شمالی یعنی درب اصلی  وارد محوطه گاوداری شدیم. سلطانعلی به بالای سالن دامداری رفت و مستقیما روبروی ویلای دو طبقه ای قرار گرفت و گفت: ما با شما مشکلی نداریم. به خامنه ای نامه نوشتیم و حقمان را خواستیم و شما این روز را بر سرما آورده اید و خانه ما را ویران کرده اید. الان دیگر چه می خواهید ما به هیچ عنوان اینجارا ترک نمی کنیم. بعد حسین و فریدون پشت سر او به بالا رفتند و بقیه نیز پشت سر آنها. ولی نیروهای لاشخور در کمال نامردی شروع به آتش گشودند و یکدفعه دیدیم که به همه جای دامداری خصوصا دامداری نصرت شروع به آتش کردند و آنجا را به جهنم تبدیل کردند. متاسفانه سلطانعلی و فریدون و حسین را ناجوانمردانه مورد اصابت گلوله قراردادند و بقیه که پشت بام بودند و نزدیک به لبه بودند، خود را بطرف پایین پرتاب کردند. درست است که می گویند سلطانعلی هم شهیدشده، ولی من مطمئنم که از ناحیه پا مورد اصابت قرار گرفت و زخمی شد. ولی بعدا چه برسرش آمد، دیگر نمیدانم. سیفعلی و بقیه شروع به آتش متقابل کردند و وقتی آتش از همه طرف سنگین شد، دیگر ما همدیگر را گم کردیم و من از طرف پشت دامداری خارج شدم و خودرا به باغهای روستای مجاور اوج تپه قلعه رساندم و اسلحه را در یک آلونک مخفی کرده و خودم را به شهر رساندم. چند روزی اینطرف و آن طرف می رفتم. بعد خودم را به تهران رساندم. در آنجا توسط یکی از فامیلهای پدرم که به باغ آقا رفته بود و به ایشان اطلاع داده بود، خبر یافتم که حضرت آقا فرموده اند: برود و خود را به قانون معرفی کند. بعد از آن به میاندواب برگشته منتظر ماندم. در این حین شنیدم که پدرم را به اطلاعات برده اند و گفته اند اگر یونس را پیدا کرده و تحویل ندهی، تو را به سلول و زندان خواهیم برد. همچنین ریش سفیدان و فامیل را نیز یه اطلاعات احضار و هشدار داده بودند که در صورت تحویل یونس، ما هم قول می دهیم به او تخفیف مجازات دهیم. چون ما می دانیم که یونس بطور ناگهانی درگیر این مساله شده است.
بنابراین من همراه پدرم و جمعی از ریش سفیدان در تاریخ ۸۳/۷/۱۷ خود را به اطلاعات معرفی کردم. ابتدا منکر همه چیز شدم. ولی چون بعدا بشدت مورد شکنجه و تهدید و ارعاب قرار گرفتم و از آنجائیکه قسم می خوردند و می گفتند که با تو کاری نداریم و می دانیم که تو نقشی نداری، فقط باید اسلحه ات را تحویل بدهی بخاطر همین من بهمراه آنها به میاندواب رفته و جایش را به آنها نشان دادم. ولی فقط سینه خشاب را پیداکردند و بعدا دوباره مرا به سلول اطلاعات عودت دادند.”
        من وقتی در بهداری زندان بستری بودم، یک دفاعیه مانند مختصری تحت عنوان دفاعیه به تشخیص دیوانعالی کشور ارسال کردم که خلاصه متن حکم تایید شده از دیوان و دفاعیه اینجانب بشرح ذیل میباشد:
لایحه دفاعیه مهدی قاسم زاده به دادنامه شماره ۷۳
فرستنده: مهدی قاسم زاده ف قباد
موضوع نامه: لایحه دفاعیه دادنامه ۷۳ مورخه ۲۱/۱/۸۴ و شماره فرجامی۹۲۸۳
گیرنده: دادستانی تشخیص دیوانعالی کشور
       اینجانب مهدی قاسم زاده فرزند قباد که به اتهام قیام مسلحانه در زندان مرکزی اورمیه تحمل حبس می نمایم. وقتی حکم پنج سال زندان و اعدام را که از طرف قاضی صادر شده بود، را دیدم؛ نگران نشدم. زیرا بخاطر داشتن مرام قیزیلباش اهل حقی و بخاطر افشاء زور گویی ها و ستم ها و ظلم های ناروا که بر کل جماعت اهل حق شده، بخاطر تبعیض ها و نا عدالتی ها، به خاطر خیلی مسائلی مهم فرقه ای و مذهبی، من و امسال من فدا شدیم و می شویم. لازم می دانم چند جمله ای دوباره برای اثبات حکم غیرعادلانه شما بنویسم.
در مورد قیام مسلحانه که برایم اتهام کذایی وارد گردیده است، بنویسم که وقتی اینجانب در گاوداری محمّدی و بیرون گاوداری بدون اینکه اسلحه ای در دستم باشد زخمی گردیدم و اسیر نیروهای انتظامی، به بیمارستان منتقل گردیدم. بعد از آن در بیمارستان اورمیه و از آنجا به سلول انفرادی و سپس تا بحال در زندان بوده ام. چگونه برای من این اتهام وارد گردیده است. من از شما از اینکه بدون هیچ دلیل و مدرکی ما را مظلومانه شهید می کنید و حکمهای سنگین ظالمانه می دهید و چطور جوابگوی اذهان عمومی و چطور جوابگوی ذات احدیت خواهید شد. …
در پایان خلاصه این مطالب را بیان می کنم و خواسته های بحق خود را اعلام می دارم.
اولا حکم تاییدی دیوانعالی را کاملا واهی و پوچ می دانم زیرا بر اساس واقعیت نمی باشد. همچنان که در اول این مکتوب آوردم نه رضا جنگی و نه اعلامیه به من مربوط نیست و در مورد قیام هم عالم و آدم می دانند و خود شما از همه بهتر می دانید که ما قیام نکرده ایم. بلکه از عقیده خود دفاع کرده ایم و این از حمله شما به گاوداری ما کاملا محرز است. شما به چه حقی به گاوداری حمله کردید؟ با کدام قانون نیروهای شما به افرادی که به آنها توهین شده بود و آنها خواستار رسیدگی به حقوقشان بودند، حمله کردید؟ باید به این مسائل پاسخگو باشید. اولا طرفهای ما را محاکمه کنید و آنهایی را که به ما توهین کرده اند را محاکمه نمایید. دوما چه کسی پاسخگوی در معرض مرگ قرار گرفتن پدر من می باشد؟ چه کسی مسئول از هم پاشیدن زندگانی ماست؟
    اولا ًقاضی شهرستان مهاباد تحت تأثیر و نفوذ فرمایشات نیروی انتظامی و شاید نهادهای دیگر واقع گردیده است.
    گزارشات کذب که از طرف نیروی انتظامی به پرونده منعکس گردیده، صرفاً به دلیل بی خبری محض از واقعه و به دلیل سرپوش گذاشتن به اعمال خلاف خود و ناشایستگی خود تهیه و تنظیم گردیده که افراد تحت فرمان افسران ارشد مجبور به امضاء صورت جلسه ها شده اند که درصورت بازجویی صحیح از آنها، اعتراف خواهند کرد که هیچ کدام اینجانب را درحین تیراندازی ندیده اند و نمی دانند.
    من در لحظه های اولیه درگیری زخمی شده و افتاده ام و بدرون هرگونه اقدام به تیرندازی به زمین افتاده ام و سپس تحت نظر فرماندهان اورمیه و به شواهد مختلف از اتاق نگهبانی دامداری به بیمارستان منتقل شده ام و چندین روز تحت فشار جسمی و روحی و شکنجه بوده ام و هیچ گویه دلیل مستند مبنی برتیراندازی از دست من اثبات نگردیده است.
    بعد از ۸۵ روز حبس در سلولهای انفرادی اداره اطلاعات و بازجویی هیچ گونه جرمی به عهده من ثابت نگردیده است.
    چهار نفر از برادران و رفیقان من در سلولهای انفرادی دیگر ادارۀ اطلاعات بر بی گناهی من بدون هر گونه ارتباط و دیدار داشتن با هم دیگر، بر عدم تیراندازی از طرف من و اثبات گفته های من گواهی داده اند و گواهی فعلی آنها نیز به پیوست ارسال می گردد.
مهدی قاسم زاده فرزند قباد.
گواهی چهار نفراز رفیقان بنده:
اینجانبان سهندعلی محمّدی ف محمد، بخشعلی محمّدی ف محمد، عبادالله قاسم زاده ف قباد و یونس آقایان ف ایوب که همگی در محل درگیری روز اول حضورداشتیم و همچنانکه دربازجویی مختلف به طور جداگانه و بدون هماهنگی هم، اعلام نموده ایم که آقای مهدی  قاسم زاده در اولین درگیری که از درب گاوداری همراه با سایرین خارج می شد، مورد هدف قرار گرفته و بر زمین افتاد و این قبل از دیگری در خیابان بود و ما به علت محاصره بودن در گاوداری و تعرض به عقیده از گاوداری خارج شدیم تا در صورت امکان از صحنۀ درگیری خارج شویم و یا در جلوی تابلوی خود که عقیده ماست شهید شویم مورد هدف قرار گرفته و نقش زمین شد قبل از اینکه به جلوی تابلوی برسد. گواهی می نمائیم که آقای مهدی قاسم زاده اقدام به تیراندازی ننموده و درکل تیراندازی افراد دیگر هم به دلیل دفاع ازجان و مال و عقیدۀ خود و به صورت اجباری و تحت الشعاع قرار گرفتن جو موجود اتفاق افتاده است که مهدی قاسم زاده در این بین اصلاًمسئولیتی ندارد%
         ۱_سهندعلی محمّدی ف محمد                         ۲_بخشعلی محمّدی ف محمد                    ۳ _عبادالله قاسم زاده ف قباد                             ۴_یونس آقایان ف ایوب
۱۴/۴/۸۴
          در تاریخ ۸۴/۸/۱۱ نامه ای مبنی بر استرداد جنازه شهدای اهل حق به مدیرکل اطلاعات، دادگستری و استانداری ارسال کردم که متن آن بشرح زیر است:
خلاصه نامه به رئیس دادگستری استان آ.غ برای استرداد جنازه شهدای اهل حق
با عرض ادب و احترام
رئیس دادگستری کل آ.غ.
       استرداد جنازه عده ای از فرقه قیزیلباشان اهل حق به خانواده هایشان در نبرد با نیروی انتظامی
همچنانکه اطلاع دارید در اواخر شهریور و اوایل مهرماه ۱۳۸۳ عده ای از جماعت میلیونی فرقه قیزیلباشان اهل حق ساکن شهرستان میاندوآب مورد تحدی وغارت و چپاول نیروهای انتظامی شهرستان مذکور  قرارگرفت و گاوداری و باغات و اموال آنها را به غارت بردند و شش نفراز آنها را به شهادت رساندند به این جرم که ما حق خود را خواسته و حق تظلم خواهی و احترام به عقیده و مرام ما را به القاب و عناوین مختلف تعبیر و تفسیر کردند و اسم گروهک معاند و افراطی به ما چسباندند.درکدام دین و مذهب و مکتب و قانون نوشته شده عده ای راپس از قتل و غارت و به شهادت رساندن (در راه دفاع از جان و مال و عقیده خود) در یک گور دسته جمعی آنها را به خاک بسپارید. چرا جنازه شهدای ما را تحویل نمی دهید؟ تا کی می خواهید به ظلم و ستم خود ادامه دهید؟ ما خواستار تحویل فوری جنازه شهدایمان به خانواده خود در وهله اول هستیم و از شما مسئولین منطقه رسیدگی فوری به این مسئله را خواستاریم .
رونوشت به:
۱_استانداری آ.غ جهت اطلاع و اقدام فوری
۲_مدیر کل اطلاعات آ.غ جهت اطلاع و اقدام فوری
۳_خانواده شهدای فرقه اهل حق جهت اطلاع
۴_رئیس کل دادگستری آ.غ جهت اطلاع و اقدام فوری
             در تاریخ ۸۴/۱۱/۱۴ در زندان مهاباد به سه برادرم  سهند علی ، بخشعلی و عباداله حکم اعدام توسط قاضی شعبه اول دادگاه انقلاب مهاباد ابلاغ گردید .و  هر سه متهم را محرز توصیف و مستندا به ماده ۲ قانون تشدید مجازات قاچاق سلاح و مهمات و ماده ۱۸۶ قانون مجازات اسلامی و ماده ۱۹۰ همان قانون هر کدام از متهمان را به تحمل ۵ سال حبس و ضبط سلاح و مهمات مکشوفه به نفع دولت و به اعدام محکوم و پرونده را نسبت به دیگر متهمان مفتوح نگه داشته است.
           در تاریخ ۸۵/۲/۱۸ نامه به رییس جمهور “احمدی نژاد” ارسال نمودیم که رونوشت آن را نیز به کمسیون اصل ۹۰ و مجمع تشخیص مصلحت نظام فرستادیم.
        
خلاصه متن نامه به رئیس جمهور
رئیس جمهور نظام جمهوری اسلامی ایران!
شما بعضی دولتها را متهم به نقض حقوق بشر می کنید و پایمال کننده حقوق دیگران می دانید،در حالی که حکومت شما بزرگترین ناقض حقوق بشر و حقوق اقلیتهای قومی و مذهبی و حکومتی دیکتاتور است. پس چگونه می توانید مدافع حقوق بشر و عدالت باشید؟
در صورت عدم آگاهی تا بدین روز از این جریانات که در آن صورت به علت عدم اطلاع در درگاه حق شاید فرصتی برای شما باشد را برای شما به عنوان نمونه متذکر می شوم.
۱_ توبه فوری و قطعی از آزار و اذیت طایفه قیزیلباش  اهل حق ع
۲_ ایجاد امکانات رسانه ای برای شناساندن این مظلومان واقعی به جهان و تاریخ به عموم
۳_ به رسمیت شناختن این طایفه و قوم در مجلس و تصویب قوانینی که در بر گیرنده تمامی حقوق مدنی و قضائی اعم از امنیت در خدمت سربازی،امنیت استخدامی، امنیت از توهین های نمایندگان ولایت فقیه و
۴_ سرمایه گذاری برای تحقیق در مورد این طایفه
۵_ محاکمه فوری عاملان این جنایت در یک دادگاه علنی و استرداد جنازه شهدای قیزیلباشان اهل حق به خانواده هایشان
مهدی قاسم زاده
نکته ای را باید خاطرنشان کنم، اینست که اطلاعات خصوصا عبدی بصورت محسوس و نامحسوس، از طریق پدر یونس آقایان (ایوب آقایان) در ملاقاتها و تماسهای تلفنی، یونس را تحت ارعاب و اغفال قراردادند که رفته رفته آنرا احساس می کردیم. تا اینکه ایوب آقایان پدر یونس به بهانه تصادف غیر عمدی بمدت یک هفته به زندان آمد و طی تماسهای خود با یونس از نزدیک پیغام عبدی را مخفیانه به یونس رساند. مبنی بر اینکه اگر عقیده خود را انکار کند حتما اعدام او را خواهیم شکست. و باز پدرش درهنگام اقامتش در زندان از ما خواست همان بازجوئی هایی که در اطلاعات در مورد یونس داده ایم را دوباره بصورت مکتوب نوشته و امضاء نماییم. ما نیز صورت جلسه ای را که ایوب پدر یونس مرقوم داشته بود را خوانده و امضا کردیم. مبنی بر اینکه یونس هیچ گونه اطلاعی در پخش اعلامیه و درگیری و مخالفت با رژیم ندارد و کارگری بوده که برای دریافت حقوق خود به گاوداری آمده بود که اینرا نیز بارها و بارها ما در بازجویی های خود تاکید اکید داشتیم. بعد از رفتن پدر یونس از زندان، به سفارش شخص عبدی و تحت ارعابها و اغفالهای یونس از ما جدا شد و هنوز بعد از گذشت ۱۸ ماه، علاوه بر اینکه حکمش را نشکسته اند بلکه وی را به یک مرد معتاد مبدل کرده اند .
در تاریخ ۸۵/۵/۲۵ بخاطر اینکه از رسانه های جهانی، بند سیاسی ۱۲ زندان مرکزی اورمیه را بخاطر وضعیت بد بهداشتی و مخالف بودن آن با رژیم گفته بودند، آقای عباسپور نماینده شهرستان اورمیه در مجلس شورای اسلامی با اکیپ کامل و فیلمبرداری وارد بند ۱۲ شدند و پس از بازدید شروع به سخنرانی کردند. وی گفت: “ما الان در بند ۱۲ زندان مرکزی اورمیه هستیم. وضع اینها خیلی خوب است و اینها با دولت هیچ مشکلی ندارند و ما همه موافق نظام هستیم و به اینها خوب رسیدگی میشود.” که با اعتراض شدید ما مواجه شد.
        در تاریخ ۸۶/۲/۱۸ بعد از گذشت یکسال دوباره برای دومین بار رونوشت نامه به رئیس جمهوری را به ارگانهای مربوطه (رئیس جمهوری  مجمع تشخیص مصلحت نظام  کمسیون اصل نود مجلس شورای اسلامی) ارسال کردم.
         درتاریخ ۸۶/۴/۷ مکتوبی به رئیس زندان در مورد توهین یک زندانی نما در مورد حمام رفتن نوشتم. لازم به ذکر است که بطور نامحسوس اطلاع حاصل کردم که آخوندهای واحد فرهنگی زندان، به اراذل و اوباشی که به اطراف خود جمع کرده اند، گفته اند که اینها کافرند و با اینها دست هم نباید داد. حتی نفسشان هم کثیف است ونیز همان زندانی نمای خاطی یکی از کارکنان واحد فرهنگی و از اطرافیان همان آخوندها می باشد.
در تاریخ ۸۶/۵/۳۰ به علت تعمیرات بند ۱۲ سیاسی، زندانیان سیاسی را به بند ۱۴ مجاور انتقال و بطور موقتی اسکان دادند. البته آنهم بعد از انتشار وضعیت بد بهداشتی و معیشتی زندانیان سیاسی در رسانه های جهانی صورت گرفت.
امروز که ۲۰/۹/۸۶ می باشد، نامه ای سر گشاده به رهبر حکومت استبدادی ایران نوشته ایم. نسخه ای از آن را تحویل رییس زندان خواهیم داد.
خلاصه نامه ارسالی بشرح زیر می باشد:
رهبری جمهوری به اصطلاح اسلامی ایران(آقای خامنه ای)!!!
استبداد شما گویی خوره ای است که آرام آرام همه چیز را می خورد و حرارتی هستید که آب حیات و زندگانی و دین و شرف و ناموس و رحم و انصاف و همه چیز این ملت را رفته رفته تبخیر می کنید
بر شخص تو آشکار  است و باید باشد که خانه و کاشانه عده ای از اهل حقهای شهرستان میاندوآب روستای اوچ تپه کرد به دستور شخص تو مورد هجوم نیروهای  انتظامی و ساواکهای لباس شخصی تحت فرمان تو و فقط و فقط به جرم داشتن عقیده واقع گردیده و بعد از سوزاندن اموال و چپاول آنها اقدام به نسل کشی و محبوس کردن تعدادی از آنها کرده اید و اعلام کرده اید که اگر از عقیده خود دست بر ندارید باید اعدام و کل زندگیتان نابود گردد.
شما هم از ما انتظار دارید در مقابل هوا و هوس جاه طلبانه تو خاموش بنشینیم که هرگز چنین نخواهد شد.و از عقیده خود دست بر نخواهیم داشت.
سهندعلی محمّدی / بخشعلی محمّدی / عبادالله قاسم زاده / مهدی قاسم زاده / یونس آقایان
رونوشت به:
مجلس خبرگان رهبری
لازم به ذکر است که بعد از این نامه غذای ما را از بیرون (که از خانه برای ما می آوردند) قطع کرده بودند و ما هم که غذای دولتی نمی گرفتیم و از طرفی به فروشگاه نیز سپرده بودند که هیچ چیز برای ما نیاورند و هر چیز ی را هم که می خریدیم، در خریدهای بعدی قطع می شد. خلاصه مامورین بهر طریقی ما را اذیت می کردند و بلاخره ما را به قرنطینه بردند.
ما نیز قرار گذاشتیم که لب به هیچ چیزی نزنیم.
آنها ما را در سلولهای انفرادی جداگانه ای حبس نمودند. من آب را نیز نخوردم.
باری! سلّول جایی بسیار سرد و مرطوب به اندازه ۴*۳ متر که قسمتی از آن دستشویی بود و شیر آب آن خراب شده و کف سلول را آب گرفته بود. در قسمتس که با بتون نیم متری از دمین بلندتر بود، دو تخته پتوی کهنه و گندیده و پر از شپش بود و همان شب  نخست سرمای شدیدی خوردم و پایم از ناحیه پلاتین بی حس شد و کم کم از شدت سرما دچار کلیه درد شدید شدم.
در تاریخ ۲۰/۱۰/۸۶ برادران به دادگاه بدرقه شدند. در دادگاه انقلاب اورمیه شعبه یک قاضی گفته بود که حکم شما نقض خورده است و باید از اوّل دوباره دادگاهی شوید. برادرانم نیز اعتراض کرده بودند “چرا نقض شدن حکم را برای ما کتبا اعلام نمی کنید؟ همچنین اگر دادگاهی هم باشد، می خواهیم علنی و با حضور دو طرف ماجرا باشد.” قاضی نیز گفته بود: “ما حکم را  برای ابلاغ به زندان می فرستیم. در مورد نحوه دادگاهی باید کتبا درخواست خود را بنویسید.” آقای سهند علی نیز به قاضی گفته بود: “چرا اینقدر کارشکنی و تعلّل در پرونده انجام می دهید؟ چرا ظلم وستم را به این حد رسانده اید؟”قاضی با عصبانیت گفته بود: “آقا محمدی ما الان تلاش می کنیم تا گناهکار یا بی گناه بودن شما را تشخیص دهیم.” آقای سهند نیز گفته بود: “حالا بعد از گذشت ۳٫۵ سال از ماجرا و این همه شکنجه و قتل و غارت تازه می خواهید بفهمید که گناهکاریم یا بی گناه…”
در تاریخ ۸/۱/۸۷ حکم غیابی صادره از شعبه یک دادگاه انقلاب  برای سهندعلی محمدی، بخشعلی محمدی و عباداله قاسم زاده دریافت نمودیم . با عدم حضور آنها حکم غیابی را صادر و برای توهین به رهبری یک سال و برای توزیع و انتشار اعلامیه و تبلیغ علیه نظام دو سال و نیز ۱۰ سال برای نگهداری و حمل اسلحه غیر مجاز که جمعا ۱۳ سال تحمل حبس و تبعید در زندان یزد می باشد. ضمنا نیز پرونده ای در اتهام قتل عمد و ایجاد ضرب و جرح نیروی انتظامی که در شعبه ۱۰۹ دادگاه عمومی اورمیه مفتوح می باشد.  
البته در مورد اسلحه، خود دیوانعالی کشور، نگهداری اسلحه غیر مجاز را رد کرده است. ولی بر فرض محال نگهداری اسلحه غیر مجاز در پرونده نیز باشد، باز هم حکم کاملا ظالمانه است. چون حکم صادره باید با قانون زمان وقوع جرم منطبق باشد. زیرا که زمان وقوع جرم (که اگر جرمی در میان باشد!) سال ۱۳۸۳ می باشد و در قانون همان سال مجازات ۵ سال حبس تعزیری می باشد.ولی در قانون سال ۱۳۸۶ رییس جمهور وقت احمدی نژاد آن را از ۵ سال به ۱۰ سال ارتقاء داد که آقای به ظاهر قاضی نیز طبق قانون سال ۸۶ حکم را صادر نموده و بخاطر همین احکام ظالمانه پی در پی و اضمحلال فرسایشی از سوی رژیم برادرانم در اقدامی بجا که بنده حقیر نیز شدیدا با آن موافق و پیشنهاد آنرا قبلا به ایشان داده بودم، حکم را پاره کرده و آنرا به مامور ابلاغ دادند .
بعد از مشورت گروهی با یکدیگر، تصمیم به اعتصاب غذا گرفتیم و نامه ای که حاوی شرایط و خواسته هایمان می بود، را برای آگاهی جهانیان مرقوم داشتیم.
در روز شنبه ۱۰/۱/۸۷ در یک ملاقات حضوری با خانواده این نامه ها را به بیرون انتقال و تحویل خانواده هایمان دادیم و تاریخ آن را ۱۱/۱/۸۷ یعنی روز یکشنبه مصادف با شروع اعتصاب غذا نوشتیم که خلاصه متن متن نامه اعلام اعتصاب غذای اول زندانیان اهل حق زندان مرکزی اورمیه بشرح زیر می باشد:
ما زندانیان قیزیلباش اهل حق  بخاطر فساد پیش از حد دستگاه حکومتی و عدم آزادی برای بیان عقاید خود که حق طبیعی ما می باشد و همچنین دفاع از حقوق از بین رفته قوم اهل حق و همچنین رهبر گرانقدر خود راهی جز اعتصاب غذای کامل در زندان نمی بینم و این وضعیت را مقامات قضایی و اطلاعاتی و انتظامی رژیم برسر ما آورده اند و در این راستا خواهان موارد زیر بصورت فردی می باشیم  که از جمله حقوق طبیعی هر انسانی است:
۱- جبران خسارتهای مادی و معنوی که از طرف حکومت بر قیزیلباش اهل حق وارد شده است
۲-محاکمه فوری سردمداران حکومت (عاملان این جنایت) نامشروع آخوندی
۳-ارئه امکانات کافی  مندرج در قوانین بین المللی ازجمله حق استفاده ازجرایدعمومی و ملی ویا چاپ کتاب با مخارج خودمان برای شناساندن قوم قیزیلباش اهل حق درجهت رفع تبعیض های ناروا و جلوگیری از حق کشیهای عقیدتی، اجتماعی وسیاسی.
۴-تصویب لایحه ای ازطرف دولت وارائه آن به مجلس واجرائی شدن آن بصورت فوری مبنی بربه رسمیت شناختن حقوق و مقدسات جماعت میلیونی قیزیلباش اهل حق و پایان دادن محض به تبعیض وتحقیر.
و رو نوشت آنرا به دفتر ریاست جمهوری، دفتر مجمع تشخیص مصلحت نظام، کمیسیون اصل ۹۰ مجلس، وزارت کشور و وزارت اطلاعات ارسال کردیم.
بهر حال وضیعت ما شدیدا رو به به وخامت بود. من کم کم شنوایی خود را از دست می دادم و گوشهایم سوت می کشیدند. عبادالله نیز مرتب استفراغ خون می کرد.
عصر روز دوشنبه، تاریخ ۲/۲/۸۷ همه ما را به ملاقات دادستان آقای رضایی بردند“ در این هنگام آقای نصرت الله بلند شد و از همه اجازه گرفت تا صحبت کند و رو به ما کرد و گفت: “من همین امروز دستوری را از حضرت آقا، آقا نظام دریافت کرده ام که فرموده اند به آنها بگویید:
من دستور می ذهم، اگر مسئولین خصوصا آقای دادستان قول می دهند به خواسته هایتان رسیدگی بکنند، شما هم اعتصاب خود را بشکنید. اگر آنها عمل نکنند شما ضرر نخواهید کرد.”
متن نامه ای که این پنج تن قیزیلباش بعد از گذشت ۵ ماه از تاریخ شکستن اعصاب خود در مورد این اعتصابات ۲۳ روزه نوشته بوند و در آن عدم بی اعتنایی مقامات و مسئولین و همچنین خود دادستان و مسئولین اطلاعاتی، علیرغم قول ناموس و شرفی که داده بوند، بدین شرح بود:
متن نامه بعد از شکستن اعتصاب غذای اول بعد از ۲۳ روز
در پی کارشکنی های مسئولین مربوط به پرونده قیزیلباشان اهل حق ها و عدم رسیدگی واقعی به پرونده به صورت عادلانه و با رعایت حقوق قانونی مطابق با قوانین آیین دادرسی و همچنین مسائل مربوط به تضییع حقوق جماعت میلیونی قیزیلباشان اهل حق که ریشه اعتراض آنها با ماموران دولتی و حمله وحشیانه ماموران دولتی بدون توجیه قانونی به خانه و املاک شخصی عده ای قیزیلباشان اهل حق بود سرانجام در مورخه ۱۱/۱/۸۷ برای احقاق حقوق قانونی ما امضاء کنندگان زیر اقدام به اعتصاب غذای کامل جهت دریافت حقوق و خواسته های مشروع خود نمودیم که بدین شرح بودند:
۱_تشکیل دادگاه علنی که خبرنگاران در آن حضور داشته باشند و مسئولین قضایی امنیتی مقصر در مورد این پرونده آشکار شوند.
۲_شناسایی مجرمین اصلی پرونده و انگیزه حمله به خانه و کاشانه و علت پایمال نمودن عقیده اهل حقها به طور وضوح بیان گردد.
۳_عذرخواهی مسئولین بلندپایه مملکتی از اشتباهات خود از حمله دشمنانه به جماعت میلیونی قیزیلباشان اهل حق.
استرداد تابلوهای مقدس ما و نصب در خانه هایمان بدون قید و شرط و همچنین تصویب قوانین در مجلس شورای کشوری مبنی بر به رسمیت شناختن حقوق اهل حقها و چندین خواسته بحق دیگر.
  [۱]سرتیپ پاسدار خلبان محمدباقر قالیباف در سال ۱۳۴۰ در مشهد متولد شد. همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی سردار قالیباف فعالیت خود را در بسیج آغاز کرد و با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه های جنوب عزیمت نمود. وی در طول مدت جنگ و در همان اولیه تاسیس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به عضویت سپاه درآمد. وی در جبهه های جنگ اغلب مسئولیت اطلاعات عملیات جنگ را به عهده داشت. او بعد از پایان جنگ به جانشینی نیروی مقاومت بسیج منصوب شد. وی قبل از انتصاب به فرماندهی نیروی انتظامی فرمانده نیروی هوایی سپاه پاسداران بود.
[۲قیزیلباش اهل حق در ایران در اصل به نامهاى گوناگون قیزیلباش، شاملو، قره قوینلو، قیرخلار، یئددی لر، صوفولار، آبدال بگ، آتش بیگ، قارداش، شاغى، سیر طالیبى، نبی لى و … نامیده می شوند که متاسفانه در شهرهای بزرگ و در نوشته ها نیز به اشتباه گوران و اهل حق که مختص گروههاى کرد و لر یارسان است، خطاب می گردند.
[۳گزارش از زبان مهدی قاسم زاده و از روی نوشته های او نوشته می شود.
[۴سلطانعلی محمدی در انتخابات مجلس هفتم رد صلاحیت شد. وی در روستای اوچ تپه قالا، صاحب یک دامداری بسیار مکانیزه بود که در رونق اقتصاد علویان (اهل حق) و نیز منطقه تاثیر مهمی داشت.
[۵نام کتاب فوق فلسفه قیزیلباشان اهل حق می باشد که در حدود ۴۰-۵۰ صفحه می باشد.
بر گرفته از یورد نت
Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to Google PlusSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn