رهیافت اخلاقی حق زبان مادری در گفت‌وگو با مصطفی ملکیان-اصغر زارع کهنمویی

«وقتی ما زبان مادری را از انسان‌ها دریغ می‌کنیم، بر وفق همه نظام‌های ارزش‌گذاری، مرتکب خطا می‌شویم.» این نخستین جمله مصطفی ملکیان، فیسلوف اخلاق و پژوهشگر برجسته علوم انسانی است. تبیین حق زبان مادری در چهار نظام ارزش‌گذاری حقوقی، اخلاقی، زیبایی‌شناختی و مصلحت‌اندیشانه از نظر ملکیان اهمیت بسیار دارد، چه او از معدود اندیشمندانی است که این چهار حوزه را خوب می‌شناسد و آنقدر محرم است که سخن بیراه نگوید. او با دلایل دقیق در هر چهار نظام ارزش‌گذارانه ثابت می‌کند، محروم‌کردن انسان‌ها از کاربرد زبان مادری، کاری نابجاست. پاسخ او به آخرین پرسش، می‌تواند به‌عنوان نتیجه این بخش از گفت‌وگوی طولانی ما با ملکیان باشد: «با محرومیت انسان‌ها از آموزش زبان مادری، من معتقد هستم نه فقط یک ملت و یک گروه را از بین می‌بریم و نه فقط یک نسل را نابود می‌کنیم، فراتر از آن، انسانیت را از بین می‌بریم
انسان محروم از زبان مادری چگونه انسانی است؟ این را مصطفی ملکیان در تحلیل رنج‌های چنین انسانی اینطور پاسخ می‌دهد: «باید با صراحت گفت؛ زبان مادری من، جهان‌نگری مرا شکل می‌دهد و اگر زبان، جهان‌نگری مرا تشکیل می‌دهد کسی که زبان مادری مرا از من می‌گیرد، درواقع جهان‌نگری مرا از من گرفته است؛ یعنی مرا در یک ماده خامی به نام جهان سرگردان کرده است. من دیگر الان جهان را به‌صورت یک توده آشوب‌ناک می‌بینم. من چون از زبان مادری محروم هستم، دیگر نمی‌توانم چیزی را از چیزی جدا کنم یعنی من سرگردان شده‌ام.» در گفت‌وگو با مصطفی ملکیان، افزون بر تحلیل چیستی زبان و نسبت آن با هویت و خویشتن انسان، بازخوانی روان‌شناختی رنج‌ها و محنت‌های کسانی روایت می‌شود که از آموزش و کاربرد زبان مادری محروم می‌شوند. او محروم‌کردن انسان‌ها از کاربرد زبان مادری در شقوق مختلف زندگی از جمله آموزش را به‌منزله تحمیل رنج دایمی می‌داند و این انسان محروم از زبان را، گنگ خواب‌دیده می‌خواند.
چرا باید انسان‌ها در حفظ و ترویج و آموزش و نگارش و کاربرد «زبان مادری» آزاد باشند؟ نظام‌های حقوقی و اخلاقی در این‌باره چه می‌گویند؟ وقتی گروهی‌، گروهی دیگر را از کاربرد زبان مادری‌شان محروم می‌کنند، آیا از منظر فلسفه حقوق و اخلاق دچار خطا می‌شوند؟
وقتی ما زبان مادری را از انسان‌ها دریغ می‌کنیم، بر وفق همه نظام‌های ارزش‌گذاری، مرتکب خطا می‌شویم؛ یعنی هم از لحاظ نظام ارزش‌گذاری حقوقی، هم از لحاظ نظام ارزش‌گذاری اخلاقی، هم از لحاظ نظام‌ ارزش‌گذاری زیبایی‌شناسانه و هم از لحاظ نظام ارزش‌گذاری مصلحت‌اندیشانه، یعنی در همه نظام‌های ارزش‌گذاری اجازه نداریم زبان مادری دیگران را از آنها بگیریم یا محدودیت برای کاربرد زبان مادری آنها ایجاد کنیم. به‌لحاظ حقوقی، آزادی من را هیچ‌چیزی محدود نمی‌کند، مگر محدودسازی آزادی دیگران. به‌لحاظ حقوقی، هیچ موجودی حق ندارد آزادی من را محدود کند، مگر وقتی آزادی من آنقدر جلو ‌رود که همین حق را از دیگری بگیرد؛ یعنی آزادی من، آزادی دیگری را محدود کند. تا وقتی من آزادی هیچ شهروند دیگری را محدود نکرده‌ام، به‌هیج‌وجه نمی‌شود آزادی من را محدود کرد. حالا سخن بر سر این است که وقتی من به زبان مادری خودم سخن می‌گویم و می‌نویسم و آموزش می‌بینم آزادی هیچ‌کسی را در اینکه به زبان مادری خود سخن بگوید و بنویسد و بخواند، نگرفته‌ام، بنابراین چرا من نباید اجازه داشته باشم که به زبان مادری خود سخن بگویم و بنویسم؟ اگر من به زبان مادری خود سخن می‌گفتم و می‌نوشتم و با این کار مانع آزادی تو در سخن گفتن و نوشتن به زبان مادری خودت می‌شدم یا وقتی با نوشتن و گفتن به زبان مادری خودم، یک آزادی دیگری از سنخ دیگری را از تو می‌گرفتم، در آن صورت تو حق داشتی به من اجازه ندهی که من به زبان مادری‌ام سخن بگویم و بنویسم؛ چون داشتم آزادی شهروند دیگری را لگدمال و محدود می‌کردم؛ اما هرگز چنین نیست. من با گفتن و نوشتن و آموزش زبان مادری خودم کدام آزادی را (چه آزادی در استعمال زبان مادری تو و چه آزادی‌های دیگر)، از تو و هرکس دیگر گرفته‌ام؟ بنابراین من به‌لحاظ حقوقی هرگز نباید در آموزش و ترویج و گفتن و نوشتن به زبان مادری محدود بشوم. چون من کاری نکرده‌ام که با استعمال زبان مادری خودم، یکی از آزادی‌های یکی از شهروندان جامعه را بگیرم، بنابراین شما چگونه و بر چه اساسی می‌خواهید جلوی استعمال زبان مادری را از من بگیرید؟
برخی بر این باورند که ممکن است آموزش زبان مادری موجب صدمه به امنیت کشور شود.
امنیت کشور، به ارزش‌گذاری مصلحت‌اندیشانه مربوط است نه به ارزش‌گذاری حقوقی. در جای خودش به آن می‌پردازیم.
بسیار خب. حالا بنیادهای اخلاقی آموزش زبانی مادری به‌عنوان نظام ارزش‌گذاری دوم چگونه تبیین می‌شود؟
در رهیافت اخلاقی از چهار منظر می‌توان به آزادی آموزش و نگارش زبان مادری پرداخت. در مرحله اول، می‌توان با استفاده از قاعده زرین مساله را تبیین کرد: یکی از اندیشه‌هایی که مورد اجماع همه فیلسوفان اخلاق جهانی است، قاعده زرین لااقل در وجه سلبی آن است. قاعده زرین در وجه سلبی‌اش می‌گوید؛ «با دیگران چنان رفتاری نکن که خوش نداری دیگران با تو چنان رفتاری را بکنند.» در وجه ایجابی‌اش می‌گوید: «با دیگران چنان رفتار کن که خوش ‌داری دیگری با تو آن رفتار را بکند.» من بر وجه ایجابی قاعده زرین تاکید ندارم اما بر وجه سلبی قاعده زرین تاکید دارم و تقریبا اجماعی یا چیزی نزدیک به ٩٩درصد اجماعِ نظریه‌های اخلاقی درباره وجه سلبی‌اش وجود دارد. یکی از آموزه‌های مشترک اخلاقی ادیان و مذاهب هم، همین قاعده زرین است. اول چیزی که به‌لحاظ اخلاقی می‌گویم، این است: آیا تو راضی‌ هستی اگر در کشوری در اقلیت بودی، جلوی کاربرد زبان مادری‌ات (آموزش و نگارش و گفتار) را بگیرند؟ آیا تو که زبان مادری‌ات فارسی است، راضی هستی که اگر در لبنان زندگی می‌کردی، جلوی آزادی کاربرد زبان مادری‌ات را بگیرند؟ اگر خوشایند تو نیست چگونه می‌توانی بگویی کسانی برای اینکه در اقلیت هستند و جزو اکثریت جامعه نیستند، نباید زبان مادری خودشان را به کار ببرند. در مرحله دوم باید گفت‌ گوهر اخلاق این است که درد و رنج غیرلازم به هیچ‌کس چه به خودمان و چه به دیگری وارد نکنیم. محروم‌کردن انسان‌ها از کاربرد زبان مادری، یعنی تحمیل یک درد و رنج غیرلازم بر آنها. چرا من یک درد و رنج غیرلازم به کسانی که نمی‌گذارم به زبان مادری خود سخن بگویند و بنویسند وارد کنم؟ چه مجوز اخلاقی دارم؟ نکته سوم اینکه کاربرد زبان مادری، تحت کدام عنوان قابل اندارج است که آن عنوان محمول اخلاقی منفی برایش وجود داشته باشد؟ فرض کنید سخن‌گفتن من تحت عنوان دروغ‌گفتن قابل اندارج باشد آن وقت باید یک محمول اخلاقی منفی یعنی نادرست برایش حمل شود و گفته شود سخن‌گفتن تو نادرست است یا گفته شود نباید این سخن را بگویی چون به‌دلیل دروغ‌گفتن، این سخن تو رذیلت‌آمیز است، چرا؟ چون سخن‌گفتن زیرمجموعه دروغگفتن قرار گرفت اما اگر سخن‌گفتن من زیرمجموعه راست‌گفتن قرار می‌گرفت محمولات اخلاقی مثبت برایش بار می‌شد. بر هر موضوعی اگر بخواهیم محمول اخلاقی مثبت یا منفی بار بکنیم باید تحت یک عنوان شناخته‌شده بتواند مندرج شود. حالا کاربرد زبان مادری، تحت کدام عنوانِ شناخته‌شده‌ای که باید محمول منفی اخلاقی برایش اطلاق شود، قرار می‌گیرد؟ نکته چهارم که در این فرصت محدود، خیلی نمی‌توانم وارد تفصیلش شوم این است: ما چیزی داریم به‌نام یونیورسال مورالیتی یعنی اخلاقیات جهان‌روا، اخلاقیات فراگیر یا به تعبیری عامیانه اخلاقیات جهانشمول. این اخلاقیات جهان‌روا شامل احکام اخلاقی‌ای می‌شود که شما هر نظام اخلاقی‌ای که داشته باشید، این احکام اخلاقی را قبول دارید؛ یعنی احکام اخلاقی جهان‌روا احکامی‌اند که تمام نظام‌ها و نظریه‌های اخلاقی در باب آن احکام اخلاقی اجماع دارند. حالا تو از لحاظ نظریه‌های اخلاقی، چه پیرو نتیجه‌نگری باشی، چه پیرو وظیفه‌نگری و چه پیرو فضیلت‌نگری و چه دنباله‌روی نظریه اخلاقی کانت و چه طرفدار نظریه اخلاقی توماس آکویناس و چه پیرو نظریه اخلاقی ارسطو یا هر نظریه اخلاق، مواردی هست که مشترک میان همه این نظام‌هاست و لاجرم قبول داری. حالا اینکه تعداد این احکام اخلاقی چندتاست، کاری ندارم. برخی گفته‌اند پنج‌تاست برخی هم گفته‌اند ٩ تا و برخی دیگر، تعداد دیگری را گفته‌اند. مهم این است که همه مکاتب، یک تعداد احکام اخلاقی مشترک دارند که تو در هر دین و مذهب و مکتب و مشرب و مرام و ایسم و اید‌ئولوژی و کیش و آیین و… باشی، این چندتا را پذیرفته‌ای. هیچ‌کدام از این احکام اخلاقی جهان‌روا را که همه مکتب‌ها قبول دارند، مجوز اینکه تو جلو کاربرد زبان مادری مرا بگیری، نمی‌دهند و اتفاقا برعکس، مخالف هرگونه محرومیت من از آزادی زبان مادری من هستند.
گفتید در نظام ارزش‌گذاری زیبایی‌شناختی هم جواز محروم‌کردن انسان‌ها از زبان مادری صادر نمی‌شود.
شما وقتی زبان‌های مادری را ممنوع یا استعمال آن را محدود می‌کنید، آهسته‌آهسته این زبان‌ها را رو به مرگ و زوال و نابودی می‌برید. با مرگ و زوال و نابودی آنها هویت اهل این زبان هم آهسته‌آهسته به زوال و مرگ و نابودی می‌رود؛ شکسپیر می‌گوید کسی که مرا از برآوردن نیازهایم محروم کند، از زندگی محروم کرده است. آن‌وقت با این کار، اکوسیستم انسانی تنوع خودش را از دست می‌دهد. زیست‌شناسان گفته‌اند می‌شود با پیشرفت‌های علم زیست‌شناسی و مخصوصا با بهسازی نژادی چند نوع گیاه درست کنی که این گیاهان همه آنچه از همه گیاهان می‌طلبیدید، هم به‌لحاظ سود و فایده و هم به‌لحاظ لذت و خوشایندی داشته باشند حالا اگر شما بگویید این چند گیاه کار همه آن گیاهان را می‌کنند، پس ما بیاییم همه گیاهان را از بین ببریم و پوشش گیاهی کل کره‌زمین را به این پنج نوع گیاه تبدیل کنیم؛ به‌سرعت جهان را به نابودی می‌کشانید چون حیات موجودات ارگانیک به تنوع و تکثرشان بستگی دارد هرچه شما تنوع و تکثر را و مخصوصا تنوع را در یک اکوسیستم زیستی (انسانی و حیوانی و نباتی) کمتر کنید، اکوسیستم را زودتر نابود می‌کنید. کسانی که به‌دنبال متحدالشکل‌کردن بشریت می‌گردند اگر بخواهند انسان‌ها را چه به‌لحاظ نژاد، به‌لحاظ رنگ پوست، به‌لحاظ دین و مذهب، به‌لحاظ فرهنگ، به‌لحاظ تمدن، ‌به‌لحاظ مکتب، مسلک، مشرب، مرام، اید‌ئولوژی و ایسم، به‌لحاظ رژیم غذایی، به‌لحاظ اسلوب لباس‌پوشیدن، به‌لحاظ سبک مسکن‌سازی و به هر لحاظ دیگری متحد‌الشکل کنند، تنوع اکوسیستم انسانی را از میان می‌برند و اگر تنوع اکوسیستم انسانی از میان رفت، اولا اکوسیستم به‌سرعت در معرض انقراض قرار می‌گیرد و ثانیا تا وقتی منقرض نشده، زیبایی‌اش را از دست می‌دهد. یعنی جهانی که در آن شش‌هزار زبان وجود دارد، زیباتر از جهانی است که در آن ٦٠تا زبان وجود دارد. و جهانی که در آن ٦٠تا زبان وجود دارد به‌مراتب زیباتر از جهانی است که در آن شش‌تا زبان وجود دارد. هرچه تنوع اکوسیستم انسانی را کمتر کنیم لااقل به‌لحاظ زیبایی‌شناختی به بشریت خیانت کرده‌ایم. یعنی زیبایی محیط انسانی را از بین برده‌ایم. فرض کنیم در میان ما لهجه یزدی یا لهجه شیرازی، لری و… وجود نداشت یا فرض کنیم در کشور ما زبان ترکی آذربایجانی وجود نداشت، یا زبان کردی وجود نداشت، این زیبایی‌ای که الان هست نبود کمااینکه فرض کنید لباس‌های کردها با لباس ما تهرانی‌ها متحدالشکل می‌شد و لباس‌های ترکمن‌ها و لباس‌های عرب‌های خوزستان یا بلوچ‌ها و لرها و عشایر و… همه مثل لباس ما می‌شدند آیا محیط ایران زیباتر بود یا زشت‌تر؟ این رنگارنگی‌هاست که محیط ما را به‌لحاظ زیبایی‌شناختی مطبوعتر میکند و لذت ما را از محیط بیشتر می‌کند. یکی از پدیده‌هایی که به اکوسیستم انسانی تنوع می‌دهد پدیده زبان است. هر زبانی که نابود می‌شود تنوع اکوسیستم انسانی‌ ما کمتر و اکوسیستم یکنواخت‌تر می‌شود. کویر ایران وقتی زیباست که شما جنگل‌های شمال را هم داشته باشید. اگر کسی کویر را خیلی پسندید و آمد تمام ایران را به کویر تبدیل کرد او زیبایی را از ما گرفته است. نمی‌شود چون تو عاشق کویر هستی تمام ایران را کویر کنی. اگر عاشق جنگل‌های شمال هم باشی، نمی‌شود همه ایران را تبدیل به جنگل کنی حتی اگر این کار امکان‌پذیر باشد مطلوب نیست. وقتی می‌گویید ایران ما چهارفصل است، خود این چهارفصل بر زیبایی ایران ما می‌افزاید. بنابراین جنگل در کنار کویر و این دو در کنار دریا و این سه در کنار کشتزارها و مزارع و اینها در کنار چمنزارها و همه اینها در کنار رودخانه‌ها محیط را زیبا می‌کنند. ما واقعا باید هرچه بیشتر سعی کنیم که همه تنوع‌ها در اکوسیستم انسانی حفظ شوند. تنوع‌هایی که در نهاد خانواده و سیاست و اقتصاد و تعلیم و تربیت و حقوق و اخلاق و دین و مذهب و همچنین در زبان و آداب و رسوم و عرف و عادات و طرز لباس‌پوشیدن و رژیم‌های غذایی و مراسم‌های عروسی و عزا هستند، همه باید حفظ شوند. هر چه موسیقی ما متنوع‌تر بشود جهان ما زیباتر است. اگر شما شیفته یک نوع موسیقی شدید و دستور دادید تمام موسیقی‌ها را غیر از آن موسیقی جمع کنند، شما زیبایی عالم موسیقی را از ما دریغ کرده‌اید.
ارزش‌گذاری مصلحت‌اندیشانه از همه مهم‌تر است، چون بخش مهمی از مخالفان زبان مادری، توجیه مصلحت‌اندیشانه دارند.
ارزش‌گذاری مصلحت‌اندیشانه با حقوق و اخلاق و زیبایی‌شناسی کار ندارد. با فایده-هزینه عملی کار دارد؛ مثلا ‌می‌گویم این کار روی‌هم‌رفته فایده‌اش بیشتر از هزینه‌اش است. اینجا جایی است که ما باید بحث فایده و هزینه را در میان بگذاریم و بحث سرمایه و سود را مطرح کنیم و بحث اینکه چقدر از این کار سود می‌بریم. اگر اینها را مصلحت‌اندیشی می‌گوییم، من به دو دلیل می‌گویم از منظر مصلحت‌اندیشی هم ما نباید زبان مادری را محدود کنیم: اول اینکه آیا اگر انسان‌هایی که در کشوری زندگی می‌کنند بتوانند همه مظاهر قومی خودشان را در همه‌جا ترویج و جلوه‌گر کنند، اینها بیشتر میل جدایی از کشور را پیدا می‌کنند یا آدم‌هایی که در کشوری زندگی می‌کنند که حتی زبانشان را هم نمی‌توانند به کار ببرند؟ در کدام میل و انگیزه جداشدن از کشور بیشتر پیدا می‌شود؟ اول این را پاسخ بدهید. فرض کنید من یک کُردم و در کشوری زندگی می‌کنم که اجازه بروز و ظهور به زبان مادری من را نمی‌دهند؛ آیا در این صورت انگیزه جدایی‌طلبی و تجزیه‌خواهی در من بیشتر پدید می‌آید یا وقتی که احساس بکنم درکشوری زندگی می‌کنم که زبانم نه فقط می‌تواند در هرجا جلوه‌گری بکند، بلکه حتی می‌توانم کلاس آموزش زبان خود را برای علاقه‌مندان بگذارم؟ در کدام میل به تجزیه‌طلبی و گریز از مرکز برایم بیشتر می‌شود؟ نکته دوم این است که اگر در میان قومی، میل به جدایی‌طلبی و تجزیه‌خواهی و گریز از مرکز وجود دارد، باید ببینیم چه مشکلاتی دارند که می‌خواهند از مرکز بگریزند، نه اینکه یک مشکل هم بر مشکلاتشان بیفزاییم، این هم با مصلحت‌اندیشی ناسازگار است. من که بی‌جهت مرکزگریز و تجزیه‌طلب و جدایی‌خواه نمی‌شوم! اگر من تجزیه‌طلب هستم و می‌خواهم از کشور جدا شوم حتما مشکلات و دردها و رنج‌ها و محنت‌ها و مشقت‌ها و مرارت‌هایی دارم. شما بیایید این درد و رنج‌ها و محنت‌ها و مشقت‌های من را بکاهید تا میل به تجزیه‌طلبی در من از بین برود، نه اینکه یک مشکل هم بر مشکلات من اضافه کنید و آن اینکه به زبانم هم اجازه بروز و ظهور ندهید. این دومصلحت، هر دو، مصلحت‌اندیشی سیاسی است؛ یعنی به لحاظ مصلحت‌اندیشی سیاسی که معمولا مطرح می‌شود، اصلا تحریم زبان مادری به مصلحت نیست.
مصلحت سیاسی را گفتید، اما گاهی مصلحت فرهنگی هم مطرح می‌شود. خیلی‌ها می‌گویند آموزش زبان مادری قومیت‌ها، زبان فارسی را تضعیف می‌کند. بسیاری از روشنفکرها که به این نمی‌پردازند به این دلیل است که فکر می‌کنند این کار، زبان فارسی را از بین می‌برد.
این پرسش شما، دو جواب دارد؛ پاسخ اول این است: فرض می‌کنیم زبان x اگر آزاد باشد زبان y را از بین ببرد و اگر زبان y هم آزاد باشد زبان x را از بین ببرد. فرض کنیم این‌جور است. در این صورت، چگونه باید بگوییم حتما باید جلوی آزادی زبان x را گرفت؟ یکی بلند می‌شود و می‌گویدجلوی آزادی زبان y را بگیرید. جلوی هر کدام را بگیرید دلیلی بر سخن خود ندارید. به فرض محال اگر آزادی زبان x جلوی آزادی زبان y را می‌گیرد و برعکس، نهایتا نشان می‌دهد دو زبان داریم که با هم ناسازگارند. حالا اگر دو موجود با هم ناسازگار باشند راهش این است که هر کدام را هوس کردیم از سر راه برداریم؟ راهش این است؟ یا باید منطقی وجود داشته باشد که براساس آن منطق تصمیم بگیریم که این به نفع آن کنار برود یا آن به نفع این؟ البته که درباره زبان این استدلال صدق نمی‌کند. پاسخ دوم به پرسش شما این است: کدام زبان بوده که اگر قهر و غلبه‌ای در کار نبوده، جلوی زبان دیگری را گرفته باشد؟ شما خواهید گفت زمانی که قومی بر قوم دیگری مسلط می‌شدند، با قهر و غلبه و خشونت زبان آن قوم را از میان می‌بردند و زبان خودشان را وارد می‌کردند. من می‌گویم این به‌دلیل آن قهر و غلبه بوده است و گرنه زبان‌ها به‌صورت طبیعی هیچ‌وقت جای یکدیگر را تنگ نمی‌کنند نه زبان x جای زبان y را تنگ می‌کند و نه زبان y جای زبان x را.
شما درباره نابجایی محروم‌کردن انسان‌ها از زبان مادری سخن گفتید. نظریه‌پردازی به‌نام دکتر تووه اسکوت ناب‌کانگز در حوزه زبان مادری کتابی به‌نام «نسل‌کشی زبانی» دارد. وقتی زبان را از یک گروه اجتماعی می‌گیریم و اجازه نمی‌دهیم یاد بگیرند درواقع به نسل‌کشی می‌پردازیم. آیا ما وقتی حق زبان مادری را از کسی یا گروهی می‌گیریم، درواقع این ملت‌ یا قوم یا گروه را از بین می‌بریم؟
بله، با محرومیت انسان‌ها از آموزش زبان مادری، من معتقد هستم نه فقط یک ملت و یک گروه را از بین می‌بریم و نه فقط یک نسل را نابود می‌کنیم، فراتر از آن، انسانیت را از بین می‌بریم. نکته مهم این است که اگر کسی به خودش اجازه بدهد انسانیت را در شخص شما از بین ببرد این اجازه را به خودش خواهد داد که انسانیت را در وجود من نیز از بین ببرد. به تعبیر دیگر، اگر کسی برای انسانیت از آن رو که انسانیت است ارزش قایل باشد یا برای انسان‌ها از آن رو که ساخته‌های خدا هستند، ارزش قایل باشد، طبعا نه این انسان را از بین می‌برد و نه آن انسان را. اما اگر کسی یک انسان را بی‌جهت از بین برد معنایش این است که برای انسانیت حرمت قایل نیست و کسی که برای انسانیت حرمت قایل نباشد معلوم نیست که به ازبین‌بردن یک انسان اکتفا کند. مثال ساده‌ای می‌زنم اگر من در راهی که می‌رفتم، یک مورچه را آگاهانه زیر پا گذاشتم معلوم می‌شود برای مورچه‌بودن ارزشی قایل نیستم بنابراین امکان اینکه بر سر راهم ١٠تا مورچه دیگر زیرپا بگذارم، هست. چون این مورچه با بقیه مورچه‌ها فرقی نمی‌کرد. اگر این را زیر پا بگذارم بقیه را هم زیر پا می‌گذارم چون برای مورچه‌بودن ارزشی قایل نیستم. من فکر می‌کنم این آیه قرآن به این معنا باشد: «من احیا نفس واحدا فکانما احیا الناس جمیعا»: اگر یکی را زنده کنی همه را زنده کرده‌ای. چون اگر یکی را زنده کنی برای انسانیت ارزش قایل هستی و اگر برایت امکان و فرصت پیش بیاید حاضر هستی همه را زنده کنی. عکس مساله به‌لحاظ مفهومی این می‌شود که اگر کسی، یکی را از میان برد ظرفیت بالقوه این را دارد که همه را از میان ببرد.
شما درباره زبان چگونه فکر می‌کنید؟ به‌عنوان یک فیلسوف، زبان را در شکل‌گیری هویت انسان و جوهر درونی او چگونه می‌بینید؟ شما ممکن است بخواهید همه این کلیدواژه‌ها را تعریف کنید. یونسکو زبان را «زبان مادری» تعریف می‌کند. وقتی برای زبان، عنوان فرانسوی، انگلیسی، فارسی و… اضافه می‌شوند، زبان دوم محسوب می‌شوند. به‌طور کلی، شما چه نسبتی بین انسان و زبان برقرار می‌دانید؟
من شکی در این ندارم که زبان یعنی زبان مادری. اگر نگویم مهم‌ترین، باید بگویم یکی از مهم‌ترین مولفه‌های سازنده شخصیت، منش و هویت انسان است. مخصوصا با توجه به اینکه ما اساسا بدون زبان، امکان و قدرت اندیشیدن نداریم. ما همیشه با زبان و به‌توسط زبان می‌اندیشیم. اینکه در زبان یونانی «سخن‌گفتن» و «اندیشیدن» با یک تعبیر شناخته می‌شدند به این دلیل بود که حتی در آن زمان هم فرهنگ عمومی پذیرفته بود که اساسا تفکر چیزی نیست جز سخن‌گفتن با خود. در وجود منِ انسان، دوتا زبان وجود دارد. من وقتی با شما در حال سخن‌گفتن هستم، زبان جلو دهانم در حال حرکت‌کردن است. ولی وقتی در حال اندیشیدن هستم این زبان جلوی دهان من کاملا ساکت است؛ اما زبان کوچک من که در انتهای حلقم قرار دارد، در حال حرکت است. در حقیقت من اینجا هم سخن می‌گویم اما با آوایی بسیار آهسته و ناشنیدنی. به این لحاظ اگر من دارای زبان مادری نباشم، قدرت اندیشیدن ندارم. این نکته یکی از مسلمات روانشناسی اجتماعی است که اگر کودکی با زبان مادری آشنایی نداشته باشد، نمی‌تواند بیندیشد. برای مثال، اگر کودکی را از اول در محیطی بگذارید که در این محیط مطلقا با هیچ انسان دیگری دادوستد نکند و طبعا زبان نداشته باشد، این شخص مطلقا قدرت اندیشیدن نخواهد داشت. این شخص فقط به‌لحاظ زیست‌شناختی انسان تلقی می‌شود وگرنه به‌لحاظ روانشناختی مطلقا انسان نیست و هرگز به معنای حقیقی کلمه نمی‌شود گفت او انسان روانشناختی است. یکی از مهم‌ترین مولفه‌های انسان روانشناختی، تفکر است و چون او تفکر ندارد، اساسا انسان نیست.
زبان مادری، با چه فرآیند انسان‌شناختی اینقدر با تفکر عجین می‌شود به‌گونه‌ای که تو گویی زبان مساوی تفکر است؟
ما وقتی تفکر می‌کنیم یعنی وقتی در ساحت معرفتی، ‌عقیدتی درون خود به سر می‌بریم، با زبان مادری سروکار داریم و مفاهیمی که از جهان داریم تحت‌تاثیر واژه‌ها و عباراتی است که در زبان ما وجود دارد؛ به این معنا که به‌ازای هر واژه یا عبارتی که در زبان مادری داریم، مفهومی در ذهن منعقد می‌شود و جهان را بر اساس این مفاهیم ذهنی توصیف و تبیین می‌کنیم. ناگفته پیداست که چقدر زبان مادری در تلقی ما از جهان تاثیر دارد. به عبارت ساده‌تر، ما به تعداد الفاظ و عباراتی که در زبان مادری می‌آموزیم، در ذهن خود دارای مفهوم می‌شویم؛ یعنی تناظر یک‌به‌یکی بین تعابیر زبانی و لفظی که در عالم زبان داریم، با مفاهیمی که در عالم ذهن داریم، برقرار است. هرچه در ساحت زبان تعابیر زبانی ما افزایش پیدا کند، در ساحت ذهن هم مفاهیم ما افزایش پیدا می‌کند و هرچه در ساحت زبان بین الفاظ نزدیک به‌هم تفاوت‌های ظریف معنایی یاد بگیریم درست در ساحت ذهنمان هم مفاهیم متناظر با این الفاظ از هم، تمییز پیدا می‌کنند. بنابراین ذهن من و ساکنان ذهن من یعنی ذهن من و مفاهیم ذهنی من یک نوع ارتباط تنگاتنگ و آن‌هم ارتباط از مقوله تبعیت نسبت‌به زبان و ساکنان زبان یعنی نسبت‌به زبان و تعبیرات زبانی دارند.
این مفاهیم ذهنی، چگونه در یک تناظر یک‌به‌یک با تعابیر زبانی، هستی را تفسیر می‌کنند؟ اینجا زبان مادری چه جایگاهی دارد؟
مفاهیم ذهنی ما دقیقا شابلونی است که ما بر جهان می‌افکنیم. شما فرض کنید یک کاغذ مربع‌مستطیل‌شکل داشته باشید که غیرازشکل مربع‌مستطیل خودش هیچ شکل هندسی دیگری ندارد. شما هستی را یک کاغذ سرتاپا سفیدرنگ در نظر بگیرید که به شکل مربع‌مستطیل است. این کاغذ تنها یک شکل هندسی دارد و آن هم مربع‌مستطیل است. حالا یک شابلون بردارید و منتقل کنید روی این کاغذ. می‌بینیم در این کاغذی که قبلا فقط مربع‌مستطیل بود حالا علاوه‌بر آن، چند دایره، مستطیل، مربع، لوزی، متوازی‌الاضلاع، بیضی، ذوزنقه و… پدید آمده است. اگر این شابلون را بردارید باز کاغذ به همان حالت اول برمی‌گردد و فقط یک شکل مربع‌مستطیل می‌‌ماند. یعنی همه آن اشکال دایره و بیضی و ذوزنقه و لوزی و… از بین می‌روند چون همه آنها از آن خود کاغذ نبودند بلکه از آن شابلونی بودند که روی آن افتاده بود. دقیقا جهان هستی نسبت به مفاهیم ذهنی ما همین وضع را دارد. مفاهیم ذهنی شابلونی هستند که ما روی کاغذ هستی می‌اندازیم و بر اساس همین مفاهیم ذهنی، اجزای جهان هستی که بدون این مفاهیم یک چیزِ یکدست بود، از هم تمایز پیدا می‌کنند و این‌ جهان به تعبیر ما به واقعیت‌های مختلف منقسم می‌شود. اگر این‌جور باشد ما هرچه درباره جهان بیان می‌کنیم، چه از مقوله توصیف جهان باشد و چه از مقوله تبیین جهان، همه ناشی از شابلونی به‌نام ذهن است و مفاهیم ذهنی در حکم اشکال هندسی‌ای هستند که روی آن شابلون وجود دارد و کاغذ مربع‌مستطیل آن را به این اشکال هندسی تجزیه می‌کند. اگر اینجور باشد، جهان ماده خامی است بدون شکل و بدون صورت و بدون هیچ‌گونه تعین که بعدها این شکل‌ها و صورت‌ها و تعین‌ها را صرفا از مفاهیم ساکن ذهن ما پیدا می‌کند. از سوی دیگر، این مفاهیم ساکن ذهن ما ناشی از تعابیر زبانی ساکن زبان ما هستند بنابراین زبان من جهان‌نگری مرا شکل می‌دهد. اینکه شما مثلا می‌بینید در زبان عربی، برای شتر هزارو٢٠٠لغت وجود دارد برای این است که وقتی در این زبان هزارو٢٠٠تعبیر زبان وجود دارد آن وقت شتران به هزارو٢٠٠مفهوم بر ذهن ما جلوه‌گر می‌شوند. به تعبیر دیگر شتری که عرب می‌بیند همان شتری است که من می‌بینم اما من آن شتر را با یک مفهوم می‌بینم یعنی شابلونی با یک شکل روی آن انداخته‌ام و عرب شابلونی دارای هزارو٢٠٠شکل روی آن انداخته است. اما همان عرب که برای شتر هزارو٢٠٠لفظ دارد برای یخ و برف، یک لغت دارد و یخ را از برف و برف را هم از یخ تمییز نمی‌دهد. او به هر دو «ثلج» می‌گوید. وقتی که برای این دو تعبیر فارسی، تنها یک تعبیر زبانی به‌نام ثلج دارد پس در ذهن او هم برای آن، تنها یک مفهوم دارد و بنابراین چیزی را که من و توی فارسی‌زبان دوتا می‌بینیم یعنی این را یخ می‌بینیم و نه برف و آن را برف می‌بینیم و نه یخ، او هردو را جزو مصادیق مفهوم ثلج می‌بیند. یعنی او در اینجا چون به‌لحاظ زبانی فقیر است، طبعا به‌لحاظ مفهومی هم ضعیف است و طبعا وقتی به‌لحاظ زبانی و مفهومی ضعیف باشد آن‌وقت بین آنچه که ما به آن می‌گوییم یخ با آنچه که به آن می‌گوییم برف، تفاوت‌های ظریفی قایل نیست. حالا این را با اسکیمویی مقایسه کنید که فقط برای یخ و نه برف، ٤٠تا لغت دارد. یعنی من فارسی‌زبان که برای یخ یک واقعیت می‌بینم، او ٤٠واقعیت می‌بیند. طبیعتا جهان‌نگری او با جهان‌نگری من متفاوت خواهد بود. آیا شتر یک واقعیت است یا بیش از یک واقعیت؟ برای عرب بیش از یک واقعیت است اما برای من ایرانی یک واقعیت است. آیا برف یک واقعیت است یا بیش از یک واقعیت؟ برای من ایرانی، یک واقعیت است اما برای اسکیموها ٤٠واقعیت است. آنچه برای عرب‌ها یک واقعیت است برای من و تو دو واقعیت است. یکی برف است و دیگری یخ. این به این معناست که ما اصلا جهان را با شابلون مفاهیم ذهنی خودمان می‌بینیم و چون جهان را با شابلون ذهنی مفاهیم خود می‌بینیم و تعابیر زبانی هم از مفاهیم ذهنی منشق شده‌اند یعنی تناظر یک‌به‌یک بین اینها برقرار است. با این تفاسیر، باید با صراحت گفت، زبان مادری من، جهان‌نگری مرا شکل می‌دهد و اگر زبان، جهان‌نگری مرا تشکیل می‌دهد کسی که زبان مادری مرا از من می‌گیرد، درواقع جهان‌نگری مرا از من گرفته است؛ یعنی مرا در یک ماده خامی به‌نام جهان سرگردان کرده است. من دیگر الان جهان را به‌صورت یک توده آشوبناک می‌بینم. چون با تعابیر زبانی و مفاهیم برخاسته از تعابیر زبانی، در این آشوبناکی باید این چیز را از آن چیز جدا  و این دو را از چیز سوم جدا می‌کردم ولی چون از زبان مادری محروم هستم، دیگر نمی‌توانم چیزی را از چیزی جدا کنم یعنی من سرگردان شده‌ام.
مثال دیگری می‌زنم. شما ممکن است ٢٠قطعه پارچه جلو من بگذارید و به من بگویید این پارچه‌ها چه رنگی هستند؟ من دقت می‌کنم و می‌گویم همه این پارچه‌ها قرمزرنگ هستند. اما وقتی این پارچه‌ها را پیش یک نقاش یا یک دختر قالیباف ببرید و از آنها بپرسید این پارچه‌ها چه رنگی هستند، برای هریک از آنها یک تعبیر زبانی خاص به کار می‌برد و برای هر یک، یک عنوان رنگی اطلاق می‌کند. یعنی هرگز نمی‌گوید همه اینها دارای رنگ قرمز هستند، یکی را با لفظ الف می‌گوید و دیگری را با لفظ ب و آن دیگر را با لفظ جیم و… . یعنی حتی یک همزبان من نیز تعبیر مختلفی از رنگ دارد که من از آن رنگ‌ها خبر ندارم. آن دختر قالیبافِ همزبان من، وقتی من ٢٠تا چیز را یکی می‌بینم، او ٢٠تا چیز متفاوت می‌بیند چون ٢٠تا مفهوم زبانی برای آنها دارد در حالی که من دقیقا برای همه آنها یک مفهوم زبانی دارم. یعنی روی چیزی که من یک شابلون یک‌تکه‌ای می‌انداختم، او یک شابلون ٢٠تکه‌ای انداخته است. این تکه در همه الفاظ و مفاهیم صادق است. یعنی از الفاظ و مفاهیمی که در زندگی عادی و روزانه به‌کار می‌رود تا الفاظ و مفاهیمی که در منطق و فلسفه و علوم تجربی طبیعی و انسانی، علوم تاریخی و عرفانی و ادبی و هنری و حتی علوم دینی و مذهبی به کار می‌بریم. در همه‌جای زندگی، ما داریم به وساطت زبان، ذهن را شکل می‌دهیم و به وساطت ذهن، جهان را شکل می‌دهیم. جهان‌نگری من بخش عمده هویت من است که ظاهرا هیچ‌کس نمی‌تواند این را منکر شود؛ چون گفته‌اند ‌ای برادر تو همه اندیشه‌ای / مابقی تو استخوان و ریشه‌ای. اگر قسمت عمده هویت من جهان‌نگری من باشد، آن‌وقت جهان‌نگری من با وساطت ذهن، متاثر از هویت زبانی من است. یعنی زبان من ذهن من و ذهن من نگرش مرا از جهان یعنی جهان‌نگری مرا و جهان‌نگری من هویت مرا شکل می‌دهد. این نسبت میان انسان و زبان او است که از نظر من بسیار واضح و بدیهی است.
شما در جایی از سخنان خود گفتید اگر زبان مرا بگیرید جهان‌بینی مرا از من گرفته‌اید. من این سوال را می‌پرسم مگر من نمی‌توانم به زبان دومی که یاد می‌گیرم، جهان‌بینی داشته باشم؟ مگر نمی‌توانم به زبان دوم اندیشه کنم؟ می‌گویند ایتالیایی‌ها پیش از دوره دولت‌ملت، به زبان‌های گوناگونی سخن می‌گفتند ولی در دوران ملت‌سازی اروپایی، یک اجبار آمد و یک زبان واحد را به‌صورت اجباری و رسمی به همه آموخت. تا اینکه الان بیش از ٩٠درصد ایتالیایی‌ها به زبانی سخن می‌گویند که تا پیش از آن، تنها چهاردرصد این ملت به آن زبان سخن می‌گفتند. می‌خواهم بگویم اگر ما زبان مادری را از انسان بگیریم و زبان دومی را جایگزین کنیم آیا این آدم نمی‌تواند اندیشه کند؟ اگر می‌تواند پس چه چیزی از این انسان گرفته می‌شود؟
نکته اول این است که وقتی شما زبان مادری کسی را از او گرفتید و به جای زبان مادری او، زبان دیگری را جایگزین کردید، شما در حق نسل‌هایی که هنوز باید دوران‌ گذار از زبان مادری به زبان عاریتی بعدی را بگذرانند، به تفسیری که بعدا خواهم گفت، بزرگ‌ترین ظلم را مرتکب شده‌اید. بله، وقتی این دوره ‌گذار تمام شد، می‌بینیم که بچه‌ها به‌سهولت هرچه‌بیشتر با زبان عاریتی سخن می‌گویند؛ اما این به دلیل این است که برای آن بچه‌ها این زبان، دیگر زبان عاریتی نیست بلکه حالا دیگر، زبان مادری آنها شده است. شما نباید از اینکه اکنون ساکنان ایتالیا از زبان ایتالیایی کنونی به‌سهولت و سرعت هرچه‌تمام‌تر، کمال استفاده را می‌کنند، نتیجه بگیرید که آنها نه به زبان عاریتی که به زبان مادری سخن می‌گویند. این تلقی، درست نیست برای اینکه برای این ایتالیایی‌های کنونی، این زبان ایتالیایی، دیگر زبان دوم و زبان عاریتی نیست؛ بلکه زبان مادری آنهاست. شما فقط نسل‌هایی را در نظر بگیرید که در فاصله امروز که زبان مردم ساکن ایتالیا، ایتالیایی شده تا زمانی که تازه می‌خواستند زبان مادری‌شان را از آنها بگیرند و زبان عاریتی دومی به آنها بدهند، قرار گرفته بودند. یعنی نسل‌هایی از ساکنان کشور ایتالیا را در نظر بگیرید که در این فاصله، می‌زیسته‌اند وگرنه مسلما الان یک کودک که در یک خانواده ایتالیایی به دنیا می‌آید، زبان ایتالیایی، زبان مادری‌اش است و هیچ‌کدام از سختی‌ها و محنت‌ها و مرارت‌ها و مشقت‌های استمرار زبان غیرمادری را ندارد. الان برای او این زبان دیگر زبان عاریتی نیست، زبان مادری است. بنابراین امروز را نبینید که اینها به چه سهولت و سرعتی از این زبان چه استفاده‌هایی می‌کنند، بگویید تا وضع به اینجا برسد در این دهه‌ها و سال‌ها و قرن‌ها چه بر آن نسلی گذشت که داشتند دوران‌ گذار از زبان مادری به زبان عاریتی را طی می‌کردند.
بحث من درباره دوران‌ گذار است؛ همان دوره‌ و همان انسانی که دارد اسیمیله می‌شود. من می‌پرسم همان انسانِ در حالِ اسیمیله‌شدن، مگر نمی‌تواند به زبان دوم اندیشه کند؟ مگر کسی که اینجا ارشد فلسفه می‌گیرد و می‌رود در آلمان، آلمانی می‌خواند، نمی‌تواند به آلمانی اندیشه‌ورزی کند؟ بسیاری از مخالفان زبان مادری، می‌گویند صدها استاد درجه یک داریم که زبان مادری خود را که ترکی باشد یاد نگرفته‌اند؛ اما آمده‌اند زبان فارسی یاد گرفته‌اند و خوب هم اندیشه می‌کنند و کلی هم تولید فکری داشته‌اند.
نه اینچنین نیست. فرض کنید زبان مادری من فارسی است و در حال حاضر به مدت ٢٠سال است که در آمریکا به سر می‌برم. به حسب ظاهر، شما می‌گویید چون من دارم به زبان انگلیسی آمریکایی سخن می‌گویم، لابد گمان می‌کنید به زبان انگلیسی آمریکایی هم می‌اندیشم. ولی اصلا نمی‌دانید که من به جای اینکه به زبان خودم سخن بگویم، دایما دارم زبان خودم را به زبان انگلیسی آمریکایی ترجمه می‌کنم و آن زبان انگلیسی آمریکایی را نه در نهاد خودم که صرفا در گفتار به کار می‌برم؛ یعنی وقتی من حتی ٢٠سال در آمریکا زندگی کنم، هنوز هم وقتی می‌خواهم سخنی با تو بگویم که دارای زبان انگلیسی آمریکایی هستی و بومی آنجا هستی، اول این سخن را به زبان فارسی در ذهنم می‌گویم و بعد آن جمله فارسی را به زبان انگلیسی آمریکایی ترجمه می‌کنم و بعد صورت مترجَم (ترجمه‌شده) را به تو بیان می‌کنم. همیشه کسانی که با زبان غیرمادری خود سخن می‌گویند در حال ترجمه هستند و اگر دقت کنید همه ویژگی‌های ترجمه هم در این زبان گفتاری آنها هویداست؛ یعنی همان‌طور که وقتی من کتابی جلوی خودم می‌گذارم و از زبان انگلیسی به فارسی ترجمه می‌کنم، از ترجمه من بوی ترجمه‌بودن به مشام شما می‌رسد؛ وقتی هم که به عنوان یک مهاجر در آمریکا، به انگلیسی آمریکایی سخن می‌گویم، یک فرد انگلیسی‌زبان، بوی ترجمه از سخن‌گفتن منِ فارس‌زبان می‌شنود. چون واقعیت این است که منِ زبان‌دومی، مدام دارم ترجمه می‌کنم. موارد بسیار شاذ و نادری پیش می‌آید که کسی در زبانی غیراز زبان مادری‌اش چنان تسلطی پیدا کند که واقعا به زبان دیگری بیندیشد و به همان زبان هم سخن بگوید. پیش از این، از منظر اخلاقی بحث کردیم چرا ما باید درد و رنج غیرلازم به کسی وارد کنیم؟ گوهر اخلاقی‌زیستن این است که من درد و رنج غیرلازم به خودم و  به کسی دیگر وارد نکنم. البته درد و رنج لازم به لحاظ اخلاقی، منافات ندارد اما حق ندارم درد و رنج غیرلازم به کسی تحمیل کنم. اگر شما زبان فارسی را از من دریغ کردید و زبان انگلیسی را به من تحمیل کردید، یک درد و رنج مادام‌العمر به من تحمیل کرده‌اید و آن رنج، ناشی از این است که من مادام‌العمر باید به زبان انگلیسی ترجمه کنم، من که می‌توانم به زبان خودم سخن بگویم و بیندیشم الان اگر می‌خواهم بگویم و بیندیشم باید یک فرآیند ترجمه را پس و پیش کنم. باید به زبان فارسی در دل خودم سخنی بگویم بعد معادل این سخن فارسی را در زبان انگلیسی آمریکایی پیدا کنم و آن معادل را به تو تحویل دهم. این فرآیند تبدیل زبان فارسی به زبان انگلیسی آمریکایی، درد و رنج غیرلازمی است که به من وارد شده است. من می‌توانستم این درد و رنج غیرلازم را نبینم و ابلاغ مقصود کنم. بنابراین کسانی که در دوران‌ گذار هستند، دایما در حال ترجمه هستند و نمی‌دانید وقتی فرآیند ترجمه بخواهد به‌صورت مدام صورت بگیرد، چه فشار عظیمی به لحاظ عصبی و به‌لحاظ ذهنی و روانی بر شخص مترجم یعنی شخصی که او را وادار کردند به زبانی غیراز زبان مادری خود سخن بگوید، تحمیل می‌شود.
شما مدام از درد و رنج سخن می‌گویید واقعا کسی یا نسلی که زبان مادری ازش دریغ می‌شود، چه درد و رنجی می‌کشد؟ باید قبل از این، سوال دیگری بپرسم؛ وقتی می‌گوییم زبان مادری از کسی دریغ می‌شود، یعنی چه؟ چون عده‌ای می‌گویند شما در خانه خود با پدر و مادر خود سخن می‌گویید. مگر ما بالای سر شما اسلحه گذاشته‌ایم؟ منظور از اینکه زبان مادری را دریغ کرده‌ایم یعنی چه؟ آیا این نیست که در آموزش رسمی به او امکان آموزش زبان مادری نداده‌ایم؟
فرض کنید شما کودکی را که در بیمارستان به دنیا می‌آید تا ١٠سالگی از بیمارستان بیرون نیاوردید و گذاشتید در همان اتاقی که به دنیا آمده زندگی کند و فرض کنید پدر و مادرش و خواهران و برادرانش هم در همان اتاق زندگی کنند. شما می‌گویید در این ١٠ سالی که او در این بیمارستان است، به زبان مادری او با او سخن گفته‌اید و بعد ادعا کنید در تمام این ١٠ سال که ایشان در بیمارستان زندگی می‌کرد زبان مادری را به او یاد داده‌اید و مشکلی هم پیش نیامده است. اما من به شما می‌گویم تبحر زبانی او را از روزی که از بیمارستان بیرون آوردید و وارد عرصه‌های مختلف زیستن شد، باید سنجید. اگر او وارد نظام آموزشی شد یا مثلا روی کشتی سفر کرد یا سوار هواپیما شد و زبان مادری را در همه عرصه‌های زندگی و حوزه‌های مختلف آموزشی و فرهنگی و هنری و شغلی و تفریحی و… به کار برد، آن‌وقت هرچه‌سریع‌تر می‌فهمد که زبان مادری که در بیمارستان یاد گرفته، به درد او نمی‌خورد چرا؟ چون زبان مادری را در محیطی که همه تجارب زندگی در آن محیط قابل وصول نبوده، یاد گرفته است؛ یعنی وقتی در یک بیمارستان به او زبان مادری را یاد بدهید زبان مادری‌ای که به درد بیمارستان می‌خورد را خوب بلد می‌شود اما وقتی سوار یک قایق می‌شود با قایقران نمی‌تواند خوب سخن بگوید؛ چون برای خیلی از تجاربی که در قایق‌سواری برای انسان پیش می‌آید و می‌خواهد از این تجارب استفاده کند و آنها را بعدا حکایت کند، لغتی ندارد. می‌خواهم بگویم ما به تعدد محیط‌هایی که در آن زندگی می‌کنیم تعابیر زبانی داریم. یک روحانی در حوزه علمیه قم را در نظر بگیرید که ٣٠سال در حوزه علمیه زبان عربی یاد گرفته و آن را در همان فضا به کار برده است. اما همین روحانی را بگذارید وسط بازار دمشق، آیا می‌تواند با زبان عربی هرچه را که در بازار دمشق تجربه می‌کند، بیان کند؟ قطعا نمی‌تواند چون در محیط حوزه علمیه قم زبان عربی‌ای می‌آموزد که با تجارب آن محیط مناسبت و مسانخت داشته باشد. بعد که وارد بازار دمشق می‌شود، تجاربی می‌بیند که تعبیرات زبانی آن تجارب را ندارد. این خیلی واضح است. حالا یکی بگوید ما اجازه داده‌ایم اینها در خانه با پدر و مادر و خواهر و برادر و خویشان و نزدیکان و دوستان و میهمانان خود به زبان مادری‌شان سخن بگویند. اما وقتی کسانی در اداره‌های شهر خود، زبان خودشان را به کار نمی‌برند، وقتی در مدرسه و دانشگاه خود به زبان خودشان درس نمی‌خوانند، وقتی نامه‌ای که می‌خواهند بنویسند به زبان خودشان نمی‌نویسند و…، درواقع، آنها یک زبان ابتر و یک زبان ناقص یاد گرفته‌اند. این زبان فقط توانایی بیان تجاربی را دارد که آن تجارب، زیر سقف خانه امکان حصول دارد. ولی آیا همه تجارب زندگی انسان، تنها زیر سقف خانه، قابل تحصیل است که شما می‌گویید به زبان مادری‌تان در خانه حرف‌ می‌زنید بس‌تان است؟ بخش بزرگ تجربه ‌زیسته انسانی، هرگز زیر سقف خانه قابل حصول نیست.
اینجا تدریس در کجا قرار دارد؟ یک روانشناس به من می‌گفت؛ نوشتن در روانشناسی امروز، درمان است. می‌خواهم بگویم فراتر از سخن‌گفتن، نوشتن به این زبان و آموزش زبان مادری، کجای کار است. از نظر شما آموزش و تدریس زبان هم حکم سخن‌گفتن را دارد؟ و مثل آن مساله‌ای بنیادی در زندگی و هویت انسان است؟
شکی نیست. آموزش زبان مادری و نوشتن آن هم مثل سخن‌گفتن یک مساله بنیادی است. ما ساحت احساسات، عواطف و هیجانات را از همه ساحت‌های وجودی‌مان کمتر می‌شناسیم یعنی اگر کسی به شما بگوید باورها و عقاید خودت را به زبان بیاور، آسان‌تر به زبان می‌آوری یا روی کاغذ می‌آوری. حتی اگر کسی از شما خواست، خواسته‌ها و آرزوها و آرمان‌هایت را بنویسی، آسان‌تر می‌نویسی. اما اگر کسی بگوید احساسات و عواطف خودت را از دیدن فلان منظره به زبان بیاور، به این راحتی نمی‌توانی. حالا با این مقدمه من این را عرض می‌کنم؛ برای هریک از ما در زندگی، حتما کم یا بیش، پیش آمده که حال روحی خاصی پیدا کرده‌ایم که دلمان خواسته که این حال روحی را برای اینکه انسان دم‌سازی یا همنشین مناسبی نداریم، روی کاغذ بنویسیم خیلی هم جد و جهد کرده‌ایم اما بعد از نوشتن، وقتی نوشته خودمان را خوانده‌ایم، دیده‌ایم این مطلب، آن چیزی که در وجودمان می‌جوشید و غلیان می‌کرد، نیست؛ انگار جسدی است از آن جوشش‌های زنده و آن غلیان‌های دارای حیات که درون ما بود. انگار ما جسد و نعشی از آن عواطف، روی کاغذ آورده‌ایم. آن وقت می‌گوییم می‌خواستیم حسب حالی بنویسیم اما آن چیزی که نوشته‌ایم، حسب حال ما نیست؛ درونمان جوشش‌ها و غلیاناتی بود که اینها وقتی روی کاغذ آمد، انگار هویت خودش را از دست داد، چرا؟ برای اینکه ما احساسات، عواطف و هیجانات خودمان را آنچنان که باید، خوب نمی‌شناسیم و به‌ازای هرکدامشان لفظی و مفهومی نداریم. ما چندین حالت فی‌الواقع متفاوت روان‌شناختی را فقط با یک اسم مطرح می‌کنیم. اگر بخواهیم آنچه را می‌نویسیم گویا و حاکی از آنچه درون خودمان هست، باشد باید درون را خوب تجربه کرده باشیم و الفاظ زبانی و مفهوم‌های ذهنمان‌، بیش از چند لفظ و مفهومی که داریم، باشد؛ معنای این سخن این است که اگر محیط‌های مختلف را تجربه نکنیم و در آن محیط‌ها نزیسته باشیم، الفاظ و مفاهیم متناسب برای توصیف آن محیط را در زبان و قلم خود نداریم.
یعنی نوشتن به زبان مادری در ارایه تصویری شفاف‌تر از درون‌مان نقش اساسی دارد؟
بله در باب نوشتن هم همین‌طور است. شکی نیست نوشتن نوعی درمان است اما اگر این درمان بخواهد خوب باشد باید چیزی که می‌نویسم دقیقا حاکی از آن چیزی باشد که در درون احساس کرده‌ایم و این مستلزم این است که ما درون خودمان را خوب زیسته باشیم. برای مثال، اگر کسی بخواهد یک زندگی فقیرانه را توصیف کند فقط زمانی لفظ و مفهوم کافی دارد که خودش آن زندگی فقیرانه را زیسته باشد وگرنه مثل بچه ثروتمندی می‌شود که می‌خواهد درباره یک خانواده فقیر انشا بنویسد. همان‌طور که آن کودک ثروتمند درباره خانواده فقیر نوشته بود: «خانواده‌ای بودند فقیر، راننده‌شان هم فقیر بود، آشپزشان هم فقیر بود، باغبانشان هم فقیر بود، پزشک خصوصی‌شان هم فقیر بود، وکیل مدافع خصوصی‌شان هم فقیر بود، خلاصه همه‌شان فقیر بودند». این کودک ثروتمند چون فقر را تجربه نکرده بود، نمی‌توانست فقر را تحلیل کند. شما به‌ازای هر محیط از محیط‌های زندگی که از من دریغ کنید و اجازه تجربه‌کردن آن محیط را به من ندهید یا اجازه ندهید محیط‌های تجربه‌شده را با زبان مادری خودم توصیف و تحریر کنم، بخشی از زبان مادری مرا ناقص کرده‌اید. اگر کسی بگوید اجازه می‌دهم دیگران در خانه به زبان مادری حرف بزنند، زبان مادری‌ اینها فقط برای تجارب قابل حصول در خانه، زبان گویا و زنده‌ای خواهد بود. آدم‌هایی که از کاربرد و نوشتن زبان مادری محروم می‌شوند، وقتی می‌خواهند مسایل بیرون از خانه را توصیف کنند، از لحاظ لفظ و مفهوم فقیر می‌شوند. بنابراین انسان باید بتواند زبان مادری خود را در همه محیط‌ها از محیط‌های علمی و آموزشی گرفته تا محیط‌های دیگر زندگی اعمال کند تا این زبان برای همه این محیط‌ها ورزیدگی و تناسب لازم را پیدا کند. از این لحاظ این سخن به‌صورت جدی رد می‌شود که بگوییم ما به او اجازه داده‌ایم زبان مادری را در جایی مثل خانه استفاده کند و در جای دیگر مثل مدرسه استفاده نکند.
در عصر ما خواندن و نوشتن بیش از هر عصر دیگری، یک شرط زیست و به قول شما ضرورت زیستن است. ما انسانی را که تا هفت سالگی به زبان مادری زندگی می‌کرد و حرف می‌زد، وقتی وارد دوران ضرورت زیستن می‌شود و می‌خواهد آموزش ببینید مجبورش می‌کنیم به زبان دیگری آموزش ببیند. می‌خواهم شما به این نکته بپردازید چنین انسانی وقتی با این غربت زبانی مواجه می‌شود چه شرایطی را تجربه می‌کند؟
من اگر این را بخواهم با یک تعبیر بیان کنم باید بگویم انسان‌هایی که از استعمال و کاربرد زبان مادری‌شان به‌خصوص در نوشتن و آموزش‌دیدن محروم می‌شوند همه به «گنگ خواب‌دیده» تبدیل می‌شوند اما وضع آنها به دو لحاظ از گنگ خواب‌دیده بدتر است؛ گنگ خواب‌دیده خوابی دیده است و خیلی دوست دارد این خواب را برای دیگران بیان کند ولی گنگ است و نمی‌تواند بیان کند و رنج می‌برد. اما این گنگ خواب‌دیده ما یعنی کسی که از زبان مادری‌اش محروم شده، دو تا مشکل دارد که خود آن گنگ خواب دیده نداشت؛ یک مشکل این است که آن گنگ خواب‌دیده‌ای که از زبان مادری محروم نیست، لااقل خواب متنوع رنگارنگ می‌بیند و حالا نمی‌تواند برای دیگران بیان کند ولی وقتی که انسانی از زبان مادری‌اش محروم است، تجاربش تنوع و رنگارنگی خود را از دست داده است و تجربه‌اش از جهان، آنقدر رنگارنگ نیست. بنابراین گنگ خواب‌دیده بی‌زبان مادری حتی خوابش هم رنگ ندارد. دوم اینکه آن گنگ خواب‌دیده برخوردار از زبان مادری، لااقل خودش می‌داند چه در خواب دیده است ولی نمی‌تواند برای دیگران بیان کند.
وقتی انسان از زبان مادری خودش محروم می‌شود خیلی از تجارب زندگی را هم تجربه نکرده است که حالا بتواند بیان کند یا نتواند. من بهترین تعبیر را برای محرومان از زبان مادری، گنگ خواب‌دیده می‌دانم. «من گنگ خواب‌دیده و عالم تمام کر / من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش»
Submit to DeliciousSubmit to DiggSubmit to FacebookSubmit to Google PlusSubmit to TwitterSubmit to LinkedIn