خطاب من به ۲۱ روشنفکر: هر بغضی روزی فرو می شکند- محمد رحمانی فر
- توضیحات
- منتشر شده در سه شنبه, 12 اسفند 1393 23:06
… و اینک ۹۰سال میگذرد. آری ۹۰ سال میگذرد، از آن روزی که شما در هیبت بختالنصری رضاخانی تفنگ بر دست، هویت مرا نشانه گرفتید و گلویم را زیر چکمههایی به سیاهی و تاریکی دیکتاتوری رضاخانی فشردید و آنگاه که نفسم بند آمد، شرنگ زهرآگین شاهنامه را به نام نوشدارو در حلقم ریختید. من آنرا بالا آوردم و شما دیگربار آنرا در حلقم خالی کردید و بازهم من بالا آوردم و بازهم شما …
آری شاهنامه کتابی نبود که نسل من و نسل پدران من به اختیار و به انتخاب خویش آنرا از قفسه کتابخانهها برداشته باشند که اگر چنین بود شاید نتیجهای دیگر میداد. آری، شاهنامه پتکی بود در دست چپ رضاخان- همان دیکتاتور مخوفی که نیک میشناسید و اصلا خودتان او را برتخت نشاندید- که بر فرق من فرود آمد. این را شما نیک میدانید. این خود شما بودید که وقتی او را بر تخت دیکتاتوری نشاندید شاهنامه را به دست چپش دادید و من نیک میدیدم که آنکه با دست چپش شاهنامه را بر فرق سرم میکوبید با انگشت سبابه دست راستش هویت هزاران سالهام را نشانه گرفته بود…
در این ۹۰ سال هر گاه گلوی خویش از زیر چکمههای سیاه رضاخانی- همان چکمههایی که شما بر پایش کرده بودید، پیش از آنکه او را بر تخت دیکتاتوری بنشانید- بهدر آوردم و اندک نفسی کشیدم. با هزار برچسب و انگ و تهمت و افترا نفسم را بند آوردید…
و این من بودم که در ۲۹ بهمن ۵۶ سینهام را آماج تیرهای آتشین شما کردم. به امید آنکه با دمیدن بهار آزادی، زمستان جانسوز رضاخانی شما به پایان برسد. لکن شما بی حیاتر از آن بودید که من گمان میکردم. شما آفتابپرستهای سالوس صفت و اهریمن پیشه، از همان نخستین روز طلیعه آزادی، کودتای خزندهای را برای تسخیر تمامی دژهای اهورایی من آغاز کردید…
و اکنون نشسته در برج عاج عافیت طلبی، از آن سوی دنیا برای من و ما نسخه میپیچید و ثمره کودتای خزنده خود را نظاره میکنید. اکنون، گیلاس شامپاین و ویسکی و هر زهرمار دیگر در دست، سرمستید از این پیروزی خویش. باید هم سرمست باشید. آری، عالیجنابان روشنفکرنما! کودتای خزنده شما این بار جواب داد! شاد باشید و هر زهرماری را که بر دست دارید بالا بکشید! اکنون دینداران جامعه من- همانها که از دست شما به آنها پناه آورده بودم و همانها که از آنها انتظار یاری داشتم- آیات قرآن را وانهادهاند-همان آیاتی که همه ما را برادر و خواهر هم میخوانند و برتری را نه به زبان و نژاد و رنگ، بلکه به تقوای الهی میدانند- و به ابیات شاهنامه پناه آوردهاند و این همان چیزی است که شما میخواستید. شما ۲۱ روشنفکر خارجنشین!
اصلا چه کسی گفته شما روشنفکرید؟ اصلا مگر شما فکر هم میکنید که روشنفکر هم باشید؟ از کی تاحالا بلغورکردن اندیشههای دیگران، روشنفکری محسوب میشود؟ مگر شما در حوزه تولید فکر و اندیشه دستآوردی هم داشتهاید؟ شما حتی به آن اندیشههایی که با ژست روشنفکرمآبانهای بلغورشان میکنید و نام روشنفکری خود را مدیون آنها هستید، نمی اندیشید. وگرنه کدام روشنفکری میتواند در قرن ۲۱ ارتجاعیترین اندیشههای نژادپرستی را سمبل وحدت ملی معرفی نماید. زاویه دید شما آنقدر تنگ است که در همان عکسی که با دیدنش “وااسفا…” سردادید، اوج فقر این هموطنان خود را مشاهده ننمودید. لازم نبود به سلماس سفر کنید، شما اگر زاویه دید خود را در حد تعصبات تاریک اندیشانه خویش محدود نمیکردید، عکس کاملا گویای حال و روز مردمانی بود که شما انتظار دارید، مطیع سرسپرده شما باشند.
عزیزان ناروشنفکر روشنفکرنما! آیا وقت آن نرسیده است که درکی عمیقتر و علمیتر از موضوع “وحدت ملی” داشته باشیم؟ آیا وقت آن نرسیده است که حداقل به آن اندیشههای مترقیانه جهانی که هر صبح و شام بلغورشان می کنید، بیندیشید؟ این چه وحدتی است که باید بر گرده من تحمیل شود؟آیا هیچ راهی برای اتحاد آگاهانه و برادرانه وجود ندارد؟آیا نمی دانید وحدتی که با تحقیر و سرکوب من به دست آید، وحدتی بسیار شکننده خواهد بود؟ آیا اصلا می توان نام چنین پدیدهای را “وحدت” نامید؟ وحدتی که تمام نیروهای دخیل در آن، از صمیم قلب انتخابش نکرده باشند و با اراده خویش نپذیرفته باشند، نه تنها شکننده خواهد بود بلکه اطلاق نام “وحدت” بر آن خیانتی بزرگ خواهد بود در حوزه معناشناسی واژگان! شما بهتر از من از نتایج این خیانت آگاهید. برای همین هم است که سرتاپا اضطرابید. برای همین هم است که آرام و قرار ندارید. برای همین هم است که برچیدن مجسمهای در شهری دورافتاده که هرگز از نزدیک ندیدهاید و هرگز هم زحمت دیدنش را به خود نخواهید داد اینگونه آشفتهتان می سازد. برای همین هم است که در تاریکی شب، بار دیگر بر انقلاب شبیخون میزنید و مجسمه را درست در جایی قرار می دهید که قرار بود یادمان انقلاب در آن آرام گیرد.
دوست دارم کلام آخر را از زبان جلال آل احمد که بیشک یکی از بنیانگذاران نقد روشنفکری بیمارگونه ایران میباشد، بیان کنم. البته نه اینکه جمله مال او باشد، بلکه مطمئنم امروز اگر زنده بود خطاب به شما اینگونه میگفت: ” من بازگشت این مجسمه را چون بیرقی میدانم که سالها پس از مبارزه برای رفع نژادپرستی و برقراری برادری و برابری، به نشانه نژادپرستی بر بام و سرای این مرز و بوم برافراشته شد!”
بماند! شما گیلاسهای خود را بالا ببرید و به هم بزنید و سر بکشید و سرمست باشید! شما ۲۱ روشنفکری که در ۲۹ بهمن ۵۶ سینهام را نشانه گرفتید، امروز پیروز میدان انقلاب هستید! اعتراف می کنم که تحقیر شدم. ولی شما هم مراقب خودتان باشید! این تحقیر از جنس همان تحقیری است که وقتی در زیر چکمههای سیاه رضاخانی –همانی که شما بر تختش نشاندید و پیش از آنکه بر تخت بنشانیدش، چکمهها را بر پایش کردید- نفسم بند آمده بود، تجربهاش کرده بودم! همان تحقیری که بغضش در ۲۹بهمن۵۶ شکسته شد. هر بغضی روزی فرو می شکند…
محمد رحمانیفر
————————————————————
پن: این متن، یک “نوشته ادبی” است و لزوما ارتباط مستقیمی با شخصیت حقیقی این آقایان ندارد. برای من “۲۱ روشنفکر” بیشتر یک نماد است تا واقعیت! چه بسا “۲۱ روشنفکر”هایی که نامشان در آن لیست نیامده ولی بسی بیشتر از آنان که نامشان آمده سزاوار این سخنان می باشند.